در سرزمینی کهن، سوخته از کینه و خودکامگی خدایان خشم، تفنگش را روی شانه بالا می برد. با سری افراشته و با نگاهی مسخ شده که چون مرده ای هزاران ساله در عمق کاسه چشمانش به خاک افتاده، میگوید، طالبم!
می پرسم طالب چه هستی؟
یکه می خورد. انگار ناگهان کلمات معنای خود را بازیافته باشند، دمی در بهت فرو می رود و آهسته همچون اصحاب کهف از پناهگاه سیصد ساله مردمکانش بیرون می یاید و می گوید:
- نه آبی نه نانی.
اینجا فقط خاک است و تباهی
قوم و خویشی داری؟
لبخندی گوشه لبش می خشکد. دوباره طلوع نگاهش را به سوی دیگری می چرخاند. نمی گذارد بغض نگاهش راز را برملا سازد
- داشتم، آنهم خانواده ای بزرگ، با هزاران عشق و خاطره. اما همه به غربت رفته اند. حالا دیگر برادران مجاهدم خویش من هستند.
این را می گوید و سرش همچون وزنه ای که دیگر تاب نگهداریش را ندارد روی شانه اش می افتد.
........................................
در غربتی که وطن من است، حمید را می یابم. با لباس سیاهی مثل بختش بر تن، لای سطل زباله ها، گویی غباری در باد می چرخد.
پسرم از چه رو شتابانی؟
حمید ۱۲ ساله با چشمانی که درخشش کودکانه اش را ذره ذره به زباله ها باخته، شگفت زده از این که کسی او را که می پنداشت نامرئی شده، می بیند،، با بهت نگاهم می کند.
حمید سخن گفتن نمیداند. غربت در جانش از او بیگانه ای با خویشتن و دیگری ساخته.
بارت را دمی زمین بگذار ای فرزند بی یاور خورشید.
حمید جان به من بگو، طالب چه هستی؟
- طالب چه؟
دمی می ایستد. نفس خسته اش را تازه می کند.
گرمایی برای خانه. عروسکی برای خواهر، سلامتی برای مادر، توانی برای پدر.
حمید نمی داند که می تواند طالب چیزی برای خودش باشد. او با سرنوشت ستمکار خود در ستیز نیست.
حمید طالب نیست. آرزویی در سر ندارد.
مسافر - فروردین ۱۴۰۰