با عجله و دستپاچگی کلید را در قفل میچرخاند و وارد خانه میشود. همه چراغها را خاموش و سطل زباله را دم در آشپزخانه پرت و آهسته خود را به پنجره بالکن میرساند. زن از داخل اتاق فریاد میزند.
- چیه؟ چه خبره؟ سگ دنبالت کرده؟ آشغالا رو گذاشتی سر کوچه، به جاش سر آوردی؟
مرد پاسخی نمیدهد و آرام گوشه پرده را در دستانش میگیرد و طوری که کسی از بیرون متوجهش نشود کنجکاوانه به آنسوی کوچه زل میزند. دو مرد با لباس کاملا مشکی و کلاه لبهدار کنار آپارتمان روبرو در تاریکی طوری که انگار پنهان شده باشند، ایستادهاند و انتظار چیزی را میکشند. کلاه و تاریکی شب چهره دو مرد را بلعیده و نمیشود جزئیات صورت آنها را تشخیص داد. یکی از مردها بلندقد و چهارشانه است. هیکل ورزیدهاش شبیه محافظین شخصی آدمهای مشهور مینماید. برعکس او مرد دیگر کمی لاغر است و لباس به تنش نمینشیند. انگار عمدا پیراهن گشاد پوشیده تا زار و نزار بودنش کمتر به چشم بیاید. بیقید یک گوشه روی پاهایش نشسته و با چاقوئی کوچک ناخنهایش را تمیز میکند. گاهی هم آن را در دهانش فرو میبرد و از لابهلای دندانهایش چیزی بیرون میکشد. به نظر از انتظار کلافه شده است. ولی مرد هیکلی آرام و صبور ایستاده و در آرامش انتظار میکشد. تا به حال آنها را این اطراف ندیده است. به نظرش میآید جور عجیبی این آدمها وصلههای ناجوری هستند که فقط یک هدف شرورانه میتواند کنار هم قرارشان داده باشد. همانطور که خیره به بیرون نگاه میکند، ناگهان چراغ خانه روشن میشود.
پیرزن: چرا چراغها را خاموش کردی؟ خیلی استخونامون سالمه، اینجا رو تاریک کردی که به در و دیوار بخوریم تا همین یه بند استخونمون هم از هم بپاشه؟؟!!
پیرمرد دستپاچه پرده را رها میکند و از آن فاصله میگیرد.
پیرمرد: چیکار میکنی؟ مگه نمیبینی دم پنچره وایسادم. چراغ رو خاموش کن.
پیرزن: دم پنجره چکار میکنی؟
پیرمرد: هیچی تو برو بخواب. چراغ رو هم خاموش کن.
زن بدون توجه به او به سمت آشپزخانه به راه میافتد.
مرد: نشنیدی چی گفتم؟
زن: میخوام قرصم رو بخورم.
مرد: تو که این ساعت قرص نمیخوردی. این کارهات فقط برای اذیت کردن منه. من که میدونم.
زن: چی میگی برای خودت. انقدرها هم که فکر میکنی مهم نیستی. دیروز با عروس رفتم دکتر. امروز که اومد قرصهای جدید رو با خودش آورد. این یکی رو باید قبل خواب بخورم.
مرد: خیلی خوب! زود قرصهات رو بخور و چراغ رو خاموش کن.
مرد همانطور که این جملات را میگوید با دلواپسی و اضطراب سرش را به سوی پنجره میچرخاند، دلش شور میزند که مبادا رشته کار از دستش در برود و سر از نقشه دو مرد عجیب توی کوچه درنیاورد. برمیگردد و دوباره خیره و عصبانی به زن زل میزند. زن چراغ آشپزخانه را هم روشن میکند و با پایش سطل زباله را به گوشهای هل میدهد و زیر لب مرد را برای رها کردن آن سرزنش میکند و با آرامش و بیتوجه به نگاههای خشمگین مرد به سمت کابینت میرود و یک لیوان بر میدارد و پر آب میکند. لیوان آب را به آرامی میگذارد روی میز و کمی تأمل میکند و میگوید:
- قرصها رو کجا گذاشتم؟ تو نمیدونی؟
مرد که صورتش از خشم سرخ شده، دستانش را در هم قفل میکند و همانطور که دندانهایش را بر هم میفشارد میگوید:
- از من میپرسی؟ از کجا باید بدونم. خودت فکر کن ببین از عروس گرفتی کجا گذاشتی.
- عروس اومد تو آشپزخونه. با هم یه چائی خوردیم. هااااا یادم اومد. گفت مامانش رفته بود زیارت. برای تو هم سوغاتی آورده. بردم گذاشتم تو اتاق. بزار بیارم بهت بدم.
مرد سعی میکند صدایش را بالا نبرد و همانطور که به سمت زن میرود با خشم میگوید:
- مگه نگفتم زودتر قرصت رو بخور، چراغ رو خاموش کن، کار دارم. سوغاتی میخوام چیکار!؟
و زن را مجدد به آشپزخانه هدایت میکند. زن با عصایش به او میزند و میگوید:
- امشب تو چته؟! چه کار به من داری؟
- ای خداااا، زن!!! زود باش کارت رو انجام بده برو بخواب. من یک کار مهم دارم.
- کار مهم، کار مهم!!! همش تو توهم کار مهمی. مرد، من و تو تنها کار مهمی که مونده تا انجام بدیم، مردنه.
- تو شاید! از طرف خودت حرف بزن. من هنوز مغز و بدنم مثل ساعت کار میکنه.
زن با خنده میگوید:
- چه پرمدعا! یه روز قرصهات رو نخوری رو تخت مریضخونه درازی.
مرد از حقیقتی که زنش به رویش آورده شرمسار میشود و نفسی خشمگینانه را همراه با درد سرخوردگی در خود فرو میبرد و جوابی برای گفتن نمییابد.
زن پوزخندی میزند. مرد کلافه میشود و میگوید:
- قرصات حتما پیش سوغاتیهاست. کجاست بگو برم برات بیارم.
- نه تو نمیتونی پیدا کنی. باید برم کشوها رو بگردم.
- خیلی خوب تو برو تو اتاق. من لیوان آب رو برات میآرم.
زن به سمت اتاق میرود. مرد لیوان آب را بر میدارد که برایش ببرد، ولی ناگهان صدای حرکت آرام ماشینی از کوچه شنیده میشود. در این ساعت شب در کوچه کم تردد و کوچک آنها صدای ماشین چیز معمولی نیست. مرد همانطور که لیوان را در دست دارد چراغها را خاموش میکند و در سریعترین حالتی که میتواند خودش را به دم پنجره میرساند و لبه پرده را آرام میگیرد.
ماشین تا ته کوچه میرود، دور میزند و همانجا ته کوچه میایستد. راننده پیاده شده و به سمت دو مرد میرود. پیرمرد شروع میکند به حرف زدن با خودش.
- شک ندارم یک برنامه چیدند. فقط نمیدونم چیکار میخوان بکنند.
- کیا رو میگی؟ برنامه چی چیدند؟
زن تا پشت گوشش آمده بود. مرد وحشت میکند و پرده در دستش تکان تندی میخورد. سریع به خودش میآید و پرده را رها میکند. ولی دیر شده.
مرد لاغر متوجه حرکت پرده میشود. پیرمرد حتی جرأت نفس کشیدن را ندارد. به زن اشاره میکند که ساکت باشد. زن متعجب نگاهش میکند و میگوید:
- اصلا بزار خودم ببینم چه خبره؟
مرد او را هل میدهد و به سوی مبل هدایت میکند و آنجا مینشاند. چارهای ندارد و باید آنچه دیده به او بگوید. وقتی زنش به چیزی بند میکرد تا سر از آن ماجرا در نمیآورد آرام نمیشد.
- خانم جان، اول قول بده هول نکنی تا بهت بگم چه خبره.
- واااا، من کی هول کردم. من از تو دل و جرأتم بیشتره.
- ببین دو تا مرد دم آپارتمان جلوئی وایسادند و کشیک کوچه رو میکشند. مطمئنم یه برنامهای دارند.
زن بلند میشود تا به سمت پنجره برود.
- کجا میری؟
- میرم اینی که گفتی رو با چشم خودم ببینم تا مطمئن بشم خیالاتی نشدی.
- صبر کن بابا. الان به ما مشکوک شدند. نمیشه الان بری. تو رو میبینند. یک کم باید صبر کنیم.
زن کمی فکر میکند و به سمت در برمیگردد و دوربین در باز کن را روشن میکند. تصویر مرد لاغر اندام که در حال وارسی در خانه است دیده میشود. هر دو وحشت میکنند و همدیگر را در آغوش میگیرند. مرد نور چراغ قوه را به داخل حیاط و پارکینگ میاندازد و سعی میکند از درز در همه جا را وارسی کند. دو مرد دیگر هم در دید دوربین هستند و در سکوت منتظر نتیجه وارسی او میمانند. مرد متوسط کمی به عقب بر میگردد و نور را روی پنجره میاندازد. پیرزن و پیرمرد بیش از قبل با چشمهای بسته در آغوش هم فرو میروند.
زن (با صدای لرزان): این چی میخواد؟
مرد (با منگی که حاصل وحشت است): نمیدونم.
زن: بزار به پلیس زنگ بزنیم.
مرد که ترسیده میدود و تلفن را برمیدارد. کمی تأمل میکند رو به زن میگوید.
مرد: آخه چی بگیم؟ یادت نیست چند دفعه پیش که مورد مشکوک دیدیم زنگ زدیم گفتند مأمور میفرستیم. ولی خبری نشد. باید اول بفهمیم برنامهشون چیه بعد زنگ بزنیم.
زن: اگه بیان تو خونه چی؟ پس لااقل به پسر زنگ بزن.
مرد که به غرور مردانهاش برخورده و از اینکه زنش به پسرشان بیش از او امید دارد دل شکسته میگوید
- چی میگی خانم؟ من که سرباز این مملکت بودم و سالها درس نظامی دیدم رو تو خونه داری و دل به غیر خوش کردی؟ در ضمن وحید باید صبح زود بره سرکار. اگه خطری هم باشه تا وحید از اون سر شهر برسه کار از کار گذشته.
کمی تأمل می کنند.
مرد: فکر کنم بیخیال شدند.
صدای پچ پچ مردان بلند میشود.
راننده: چی شده؟
مرد لاغر: حس کردم دارند از پشت پنجره نگاهمون میکنند. پیرمردِ وقتی اومده بود آشغالها رو بزار سر کوچه هم بدجور ما رو میپائید.
مرد چهارشانه: راست میگه. پیریه کلید کرده بود. اگه بخواد پاپیچمون بشه، باید یک فکری براش کنیم.
راننده: نگران نباشید. این خونه یه پیرزن و پیرمرد تنهاست. پسرشون اون سر شهر زندگی میکنه. عادت دارند همیشه زنگ میزنند به پلیس گزارش کارای محل رو میدن. کسی جدیشون نمیگیره. آقا بهروز آمارش رو داده بود.
مرد لاغر: نمیشه ریسک کرد تا وقت داریم بریم یه حالی بهشون بدیم. لااقل یک کم بترسونیمشون که تا صبح جرات فضولی نداشته باشند.
راننده: بیخود شر درست نکنید. کار باید تمیز انجام بشه. ما که قرار نیست اینجا کاری کنیم. میخواد به پلیس چی بگه؟ تا بفهمه چه خبره ما فلنگ رو بستیم و در رفتیم. بعدش هم تو این تاریکی با اون چشمهای باباغوریشون که نمیتونند ما رو شناسائی کنند.
مرد چهارشانه: دیگه خیلی داریم لفتش میدیم. زودتر کلک کار رو بکنیم و بریم. منتظر چی هستیم؟ هرچی بیشتر معطل کنیم، توجه آدمهای بیشتری رو به خودمون جلب میکنیم. از اول هم منتظر موندن تو کوچه کار اشتباهی بود. حس بدی دارم.
راننده: عجله نکنید. موقعیت که مناسب بود زری زنگ میزنه. طبق برنامه پیش میریم. پیرمرد هم اگه بعدا خواست موی دماغ بشه به خدمتش میرسیم. فعلا کاری از دستش برنمیآد.
مرد لاغر: دوربین موربین این جا نداره؟
راننده با پوزخند: نه بابا، اینا اگه عقلشون میرسید این خونههای ویلائی زپرتی رو میکوبیدند ازش برج تجاری درمیآورند.
مرد لاغر: اگه کوبیده بودند و برج ساخته بودند، به ما سفارش کار داده نمیشد.
و هر سه به خنده میافتند.
تلفن راننده زنگ میخورد و بعد یک مکالمه کوتاه با حرکت سر به دو مرد دیگر اشاره میدهد که بروند. هر سه قبل حرکت نگاهی به پنجره خانه پیرمرد و پیرزن میاندازند.
ضربان قلب مرد تند شده و نفسش کمی به شماره میافتد. یک صندلی پیدا میکند و مینشیند. زن بیتفاوت به وارسیاش ادامه میدهد.
زن: اه لعنتیها دیگه از اینجا نمیشه دیدشون. کجا رفتند؟
و با عجله به سمت پنجره میرود.
مرد: پرده رو آروم بکش متوجه نشند.
زن: ای بابا، کجا رفتند؟ نمیبینمشون.
مرد خودش را جمع و جور میکند و به زن میرساند و او را کنار میزند تا به بیرون نگاه کند. دیوار بالکون کوچک مانع میشود تا ته کوچه دیده شود.
مرد: هیچ اثری ازشون پیدا نیست.
زن: ته کوچه خونه بلورچیه. جای دیگه نمیتونند رفته باشند.
این را میگوید و آرام در بالکون را باز میکند.
مرد: چیکار میکنی؟ دیوونه شدی؟
زن بدون اینکه جواب شوهرش را بدهد آرام سرش را به بیرون خم میکند و متوجه بسته شدن در خانه بلورچی میشود.
زن: حدسم درست بود. رفتند تو خونه بلورچی.
مرد: خوووب پس شاید از دوستاش هستند. اگه به این سرعت رفتند تو یعنی یکی در رو براشون باز کرده.
زن: پس برای چی یک ساعت تو کوچه تخمه میشکستند؟ بعدش هم اصلا به تیپشون میخوره از دوستای بلورچی باشند؟ آخرین بار کی بلورچی اومد پارک؟
مرد: امروز صبح قبل من اومد و رفت. جعفر میگفت حالش خوش نبود. گفته میره خونه استراحت کنه. مسعود هم باهاش رفت. تازگیها کم حواس شده.
زن: یه زنگ بهش بزن.
مرد: چی بگم؟
زن: ببین خونهست یا نه. حالش چطوره.
مرد: راست میگی فکر خوبیه. به هوای احوالپرسی زنگ میزنم.
موبایلش را از جیب شلوار در میآورد و عینک را هم از جیب پیراهن بیرون میکشد. به زحمت سعی میکند شماره را پیدا کند.
زن: اَه، چقدر لفتش میدی.
مرد: صبر کن بابا. آها پیدا کردم.
زن: با گوشی خودت نگیر. صبر کن. شمارت رو گوشیش ذخیره ست. اگه زنگ بخوره اسمت معلوم میشه. اگه اونا دوستش نباشند چی؟ اگه دزد باشند و بلورچی رو گروگان گرفته باشند، بهتره نفهمند تو کی هستی. بیا با گوشی من زنگ بزن.
پیرمرد با خنده: نگران نباش. اون برای هرکی یه اسم ساخته و با همون شمارهها رو ذخیره میکنه. اسم من رو گذاشته کهنه یاغی. من هم که از این برنامههای جدید ندارم که برند ازتوش عکسهام رو ببینند.
پیرزن: خیلی خوب، پس انقدر لفتش نده. زنگ بزن.
چند بار زنگ میخورد. ولی کسی جواب نمیدهد.
راننده: تلفن کی داره زنگ میخوره؟ مگه نگفتم موقع عملیات گوشیهاتون رو خاموش کنید.
مرد چهارشانه: گوشی ما نیست.
مرد لاغر: خواهشن رئیس بازیت گل نکنه. آخه ما صدای زنگ گوشیمون از این ترانههای قدیمی داغونه؟
زن: صدای گوشی پیرمردست. چی کار کنیم؟
مرد لاغر: جواب نده.
راننده در حالی که دارد فکر میکند: اگه جواب ندیم نگران میشن. قرار نیست تا فردا کسی نگران بشه و دنبالش بگرده. ببین کیه؟
زن: کهنه یاغی!!!
راننده: این دیگه کیه؟ با دخترش کی حرف زدی؟
زن جوان: ساعت 5، گفتم پدرش خوابه و من هم دارم میرم.
راننده: خوب پس جواب نده. اگه آشنا باشه به دخترش یا آقا بهروز زنگ میزنه و اونا هم خیالش رو راحت میکنند. آقا بهروز گفت خواهرش امشب و فردا مهمون داره و سرش گرمه.
پیرمرد: جواب نداد.
زن: دوباره زنگ بزن. مطمئنا اونجا یه خبرائیه.
مرد آب دهنش را قورت میدهد و دوباره شماره را میگیرد.
زن جوان: دوباره داره زنگ میزنه.
مرد لاغر: این هر کی هست ول کن نیست. من میگم جواب بده ببینیم کیه. نهایتش به حسابش میرسیم.
راننده سرش را به تأیید تکان میدهد و به زن اشاره میکند تا گوشی را بردارد.
مرد لاغر: تا میتونی ازش آمار بگیر که بتونیم پیداش کنیم.
پیرمرد دارد ناامید میشود که زن جواب میدهد.
پیرمرد: سلام بلورچی، چرا انقدر دیر جواب میدی؟
زن: شما؟
پیرمرد: ببخشید خانم من شماره بلورچی رو گرفتم؟
زن: بله، ایشون خوابند. شما؟
پیرزن به آرامی در گوش شوهرش نجوا میکند.
پیرمرد: شما باید دخترش باشید، بهناز خانم. عمو جان من رو یادت نمییاد؟ من رسولی هستم. شنیدم که ناخوشه. گفتم زنگ بزنم حالش رو بپرسم و صداش رو بشنوم.
زن: بله، متأسفانه پدر الان نمیتونند صحبت کنند و دارند استراحت میکنند. پدر همیشه از شما تعریف میکردند. فقط من الان یادم نمییاد شما کدوم دوست بابا هستید. شما همون عمو هستید که قدش بلنده و خونش تو ....
پیرمرد: چطور من رو یادت نیست بهناز جان. تو بازار مغازه من و بابا روبه روی هم بود. البته حق داری. چند ساله که آرتروز باعث شده نتونم بهتون سر بزنم.
زن: آها، بله آقای رسولی که تو بازار همسایه بابا بوده. یادم اومد. خوب هستید؟
پیرمرد: ممنون دخترم. مزاحمت نمیشم. اگه بشه یک مسئله مهمی رو میخوام به بابا بگم. باید باهاش صحبت کنم.
همزمان که پیرمرد با زن حرف میزند راننده به بهروز زنگ میزند تا او را در جریان مسئله قرار بدهد. بهروز جواب نمیدهد. قرار بود که حین عملیات تماسی گرفته نشود.
راننده پچ پچ کنان: جواب نمیده. معلوم نیست این رسولی کیه و چرا الان زنگ زده. فعلا بپیچونش تا بعد ببینیم باهاش چه میشه کرد.
زن: حقیقتش بابا امروز یک کم فشارش بالا بود. تازه حالش بهتر شده و خوابیده. میترسم بیدارش کنم.
پیرمرد: بابا جان پیری همینه. کاریش نمیشه کرد.
راننده که میبیند پیرمرد چانهاش گرم شده و خیال قطع تماس را ندارد، دستش را به حالت زدن سر تکان میدهد و به زن علامت میدهد که تماس را پایان بدهد.
زن: بله عمو جان همین هست که میفرمایید. من با اجازتون باید برم به بابا سر بزنم. بیدار که شد بهش میگم شما تماس گرفتید.
خداحافظی میکند و به گوشی خیره میماند.
زن: این دیگه از کجا پیداش شد؟ کل روز کسی بهش زنگ نزده بود.
چراغها همگی خاموش است و خانه توسط نوری که از کوچه به پنجرههای بزرگ سالن پذیرائی میتابد روشن میشود.
سالن بزرگ و مبله هم سطح حیاط است. راهروئی که به اتاقها راه دارد دو پله بالاتر از سالن قرار گرفته و فضای سالن با این دو پله از مابقی خانه جدا میشود.
زن روی یکی از مبلها نشسته و راننده و مرد چهارشانه کنار او ایستادهاند.
مرد چهارشانه: نقشهمون رو بهم نزنه؟ نکنه بعداً صدای زری رو شناسائی کنه؟ اصلا نباید جوابش رو میدادی. (رو به راننده میکند و ادامه میدهد) اول اون پیرمرد هاف هافو سر کوچهای. حالا هم این بازاری دهن گشاد که نمیدونیم کیه و از کجا سر به زنگا پیداش شده. حالا چکار کنیم؟
راننده مینشیند روی مبل و سرش را با دستش میگیرد. آدرس این یکی رو که داریم. اون یکی هم که اسم و آدرس داد. تخصص ما هم که نفله کردن پیرمرداست. پس دیگه نگران چی هستید؟ کار رو باید امشب تموم کنیم. وگرنه از پول خبری نیست. به حیثیت حرفهایمون هم لطمه میخوره. میگن از دو تا پیرمرد خشکیده و ورچلوسیده ترسیدیم.
زن: داستان پیرمرد سر کوچه چیه؟
راننده: هیچی، چیز مهمی نیست. همسایه سر کوچهای داشت ما رو میپایید.
زن: آقا مصطفی؟
مرد چهارشانه: میشناسیش؟
زن: اسمش رو شنیدم. بهناز خانم یه بار داشت با پدرش راجع بهش حرف میزد.
مرد لاغر: چی میگفت:
زن: درست یادم نیست. مثل این که تو کار و کاسبی شوهر بهناز خانم فضولی کرده و به بلورچی آمار داده.
راننده: خوب شد. پس بهناز خانم هم دل خوشی ازش نداره. فقط میمونه اون رسولی موی دماغ.
مرد چهارشانه: حالا چکار کنیم؟
مرد لاغر: فکر کردن نداره. عملیات رو ادامه میدیم. به فرض هم که چی بود اسم بازاریه، رسولی، بیاد بگه من دیشب زنگ زدم به گوشیش. خوب گوشیش رو با خودش سر به نیست میکنیم. اصلا تو اینجا نبودی که بخوای جواب بدی. بلورچی هم خیلی وقت پیش از خونه رفته بیرون. هر کسی میتونسته تلفن رو جواب داده باشه.
راننده: راست میگه. زود باشید دست به کار بشید. کامل بیهوش شده؟ یک وقت وسط کار به هوش نیاد داد و بیداد کنه؟
زن: نترس بابا. با نصف اینم یک شبانه روز میخوابه. من کارم رو بلدم. انگار دفعه اولمه!
راننده رو به مرد لاغر که به مجسمه برنزی خیره شده میگوید: حواستون باشه. دله دزدی نداریم. به هیچ چی دست نمیزنید. وگرنه نقشه میره رو هوا. هیچ کی اینجا نبوده. اثر انگشت، حلقه و یا هر چیزی که بتونه سرنخی از شما باشه میتونه ما رو لو بده.
مرد لاغر: خوب بابا. چرا به من نگاه میکنی؟ حالا کی خواست دست بزنه.
راننده: نه اینکه سابقهش رو نداری؟ عادت کردی به جیب بری. دست خودت نیست.
مرد لاغر که احساس میکند بدجور کنف شده است، خودش را جمع و جور میکند و دنبال مرد چهارشانه به اتاق خواب بلورچی میرود.
*****
پیرزن: اونجا یه خبرائی هست. تو آخرین بار کی بلورچی رو دیدی؟
پیرمرد: دیروز عصر. میگفت مدام احساس خستگی و گیجی میکنه. از پرستار جدیدش راضیه ولی داروهاش دیگه تأثیری ندارند و خواب آلودش میکنند. پرت و پلا هم میگفت. فکر کردیم داره اختلال حواس میگیره. تو راه برگشت چند بار داشت کوچهها رو عوضی میرفت. اگه من باهاش نبودم حتما گم میشد. برای همین صبح مسعود باهاش رفت.
پیرزن: این احتمالا پرستارِ بود که جوابت رو داد. دخترش اصلا تهران نیست.
پیرمرد: مطمئنی؟ یعنی پرستاره این وقت شب تو خونهست؟
پیرزن: گاهی که حالش بد باشه میمونه.
پیرمرد: پس مردها رو هم پرستارش به خونه راه داده. حالا میگی چیکار کنیم؟ شماره پسرش رو هم ندارم. تازه خودش یک بار گفته بود اگه دارم میمیرم هم به بهروز خبر ندید. نمیدونم چی باعث این کینه بین پدر و پسر شده.
پیرزن: زنگ بزن به برادرش. شمارش رو داری؟
پیرمرد: آره راست گفتی. فکر خوبیه. خونش هم نزدیکه.
***
مرد لاغر رو به زن: چرا وایسادی، برو پتو رو بیار بپیچیم توش.
زن پتوئی که راننده به او داده بود را روی زمین کنار تخت پهن میکند و دو مرد شانه و پاهای بلورچی را میگیرند و او را در پتو میپیچند. بلورچی اگرچه بسیار پیر، ولی چهارشانه و تنومند است و این مسئله کار را برای مردها کمی سخت میکند.
راننده: زود باشید دیگه. چقدر لفتش میدید.
مرد لاغر: لعنتی خیلی سنگینه. تو صندوق جا میشه؟
دو مرد با پتو وسط حال رسیدند؛ زن همانطور که از شیشه بزرگ حال به خانه پیرمرد سر کوچه خیره مانده میگوید، این خونه بود که میگفتید شما رو میپائید، درسته؟
راننده میآید کنارش میایستد. آره. چطور؟
دو مرد بیحرکت میمانند.
زن: ظاهراً که خبری نیست. ولی یک کم دلم شور میزنه. این پیرمرده خیلی سمجه. به این راحتی دست بردار نیست. ممکنه رسولی رو هم اون خبر کرده باشه.
راننده شانهاش را به او میزند و میگوید: نگران اون نباش. خرفتتر از اینه که بتونه کاری بکنه. تو اداره پلیس همه میشناسنش. کسی به حرفهاش محل نمیده. اگه خواست موی دماغ بشه به خدمتش میرسیم. بیاید بریم. کار تمومه. از کوچه که بریم بیرون هیچی دیگه جلودارمون نیست.
مرد چهارشانه که سمت سر بلورچی را گرفته، پتو را روی زمین میگذارد. به دلیل سنگینی بلورچی، پتو از دست مرد لاغر هم رها میشود و بدن کرخت شده بلورچی به زمین میافتد و از برخوردش با کف پارکت شده صدای بلندی ایجاد میشود.
راننده: چتونه امشب. چرا چلمنگ بازی درمیارید؟
مرد چهارشانه: زری راست میگه. این پیرمرده شر درست میکنه. بزار بریم کارش رو تموم کنیم.
مرد لاغر که این حرف مرد چهارشانه را میشنود دلگرم میشود و چاقوی ضامندارش را از جیب درمیآورد.
راننده: اینکار ریسکش زیاده. ممکنه توجه همسایههای دیگه رو جلب کنه. شما بیرون نیاید. من میرم بیرون یک سر و گوشی به آب بدم.
مرد چهارشانه: پلاک ماشین رو دیده. اگه به پلیسا بگه.
راننده: پلاک ماشین که دزدیه. دزدی هم نبود، تو خودت دیدیش. از اون فاصله میتونه پلاک ماشین رو بخونه؟ از داخل خونه هم که نمیتونه اینجا رو ببینه. باید بیاد تو بالکن که بتونه ببینه ما داریم چیکار میکنیم. که اونم فکر نکنم جرأت کنه.
مرد لاغر: ولی من فکر میکنم باید اول کارش رو بسازیم. تو این کوچه کسی متوجه ما نشده. میتونه از چیزائی که امشب دیده به پلیس آمار بده و باعث گیرافتادنمون بشه.
راننده: دیوونه شدید؟ اگه زنگ هم به پلیس زده و گزارش داده باشه هم کسی بهش توجه نمیکنه. وگرنه تا حالا پلیس اینجا رو محاصره کرده بود. ولی اگه بکشیمش حتما پلیس گزارشش رو میخونه. تازه فقط خودش که نیست. باید زنش رو هم بکشیم.
مرد چهارشانه: از این وضعیت خوشم نمیآد. بیاید متوقفش کنیم. اگه پلیس تو تحقیق گم شدن بلورچی بره سراغ پیرمرده و بگه که دیده چند نفر با پتو از خونه اومدند بیرون چی؟
راننده: گفتم که از داخل خونه به اینجا دید نداره. نمیتونه ببینه ما داریم چیکار میکنیم.
زن: آقا بهروز هم حواسش هست. کسی به من مشکوک نمیشه. تازه من چند نفر شاهد برای امشب دارم. من سرنخ ماجرام. اگه گیر نیوفتم شما هم گیر نمیافتید. اگه همه اینها که تو گفتی رو گفت، پلیس فکر میکنه خیالاتی شده یا برای جلب توجه دروغ میگه.
راننده: نگران نباشید بابا. کسی جدی نمیگیردش. بریم زودتر. من اول میرم و سر و گوش به آب میدم و در صندوق رو باز میکنم. بعدش در رو باز میکنم که بیاریدش بیرون. پشت در منتظر بمونید. زری تو همینجا بمون. یک ساعت دیگه جواد با موتور میاد سرکوچه دنبالت. مواظب باش بیرون اومدنت رو کسی نبینه.
****
پیرزن: نگاه کن یکی شون اومده بیرون.
راننده در را پشت سرش میبندد و سرش را به سمت بالکون خانه پیرمرد و پیرزن برمیگرداند. زن که توی بالکون کز کرده و با آینهای که در دست گرفته در خانه بلورچی را دید میزند وحشتزده آینه را به سینه میفشارد و نفس را در سینهاش حبس میکند. راننده قدمزنان تا سرکوچه میرود و برمیگردد. در تمام مدت نگاهش را از روی بالکون بر نمیدارد. زن کف بالکون میخزد و پشت دیوار کوتاه آن سنگر میگیرد تا دیده نشود. راننده که خیالش از بالکون راحت میشود به سمت ماشین برمیگردد و در کاپوت را میزند و باز به اطراف نگاه میکند. زن به آرامی از در بالکون به داخل خانه میخزد. پیرمرد که مشغول صحبت با برادر بلورچی بود متوجه ورود نیمخیز زن میشود.
با تعجب به او خیره میماند.
پیرمرد: چیکار داری میکنی؟
پیرزن پچ پچ کنان: هیس، داشتم با آینه از تو بالکون کشیک میکشیدم که یک هو یکیشون از در بیرون اومد.
هنوز حرفش تمام نشده که صدای باز شدن در شنیده میشود. زن دوباره نیم خیز به بالکن میرود و آینه را به آرامی بالا میآورد.
پیرمرد هم خودش را به او میچسباند و سعی میکند از پشت سر زن چیزی ببیند.
تقریبا هم قدند. اگرچه پیرمرد کمی لاغر و پیرزن پر و پهلودار است. تقلای مرد به جائی نمیرسد و فقط کلافه میشود.
دو مرد با بلورچی پتوپیچ شده در آستانه در منتظر هستند. راننده علامت میدهد که اوضاع تحت کنترل است. از خانه خارج میشوند، راننده در خانه را آرام میبندد.
پیرزن شوک زده جلوی دهان خود را میگیرد که فریاد نزند.
پیرزن: وااااای این چیه تو پتو؟
پیرمرد: چی شده؟ من نمیتونم ببینم.
زن: مصطفی اینا الان میرند، چرا برادرش نیومد؟ به نظرم آدم بود که لای پتو پیچیده بودند. نکنه دیر برسند. باید یه کاری کنیم.
پیرمرد به داخل خانه میجهد و گوشی را برداشته و به داخل اتاق میدود. زن در تردید است دنبال او برود تا سر از کارش در بیاورد یا همانجا کنار پنجره بماند. دست آخر تصمیم میگیرد حواسش را روی بلورچی بیچاره متمرکز کند.
وقتی پیرمرد از اتاق بیرون میآید، چشمانش مانند پسر بچههائی که در فکر یک شیطنت بزرگ هستند، برق میزند.
پیرزن: چی شد؟
پیرمرد: فقط تماشا کن و به هوش و ذکاوت شوهرت ایمان بیار. فقط امیدوارم به موقع خودش رو برسونه.
بلورچی را در صندوق به زحمت جا میدهند و همگی سوار میشوند که بروند. به نظر میاید کار تمام است که ناگهان در پارکینگ خانه روبروی آنها باز میشود و یک ماشین لندکروز از پارکینگ خارج میشود و کوچه را جلوی سمند کامل میبندد.
راننده لندکروز پیاده میشود و به داخل خانه برمیگردد و در را میبندد. راننده و دو مرد که نمیفهمند چه اتفاقی افتاده لحظهای در شک میمانند و بعد از ماشین پیاده میشوند.
سه مرد با دهان باز این ماجرا را تماشا میکنند.
راننده: این دیگه از کجا پیداش شد؟ بیاید لندهور رو هلش بدیم راه رو باز کنیم.
دو مرد با عجله پیاده میشوند و سه نفری سعی میکنند ماشین را جابه جا کنند. یکی از چرخهای عقب در فرورفتگی آسفالت گیر کرده است و ماشین تکان نمیخورد. بالاخره به زحمت و زور زدن زیاد ماشین را تکان میدهند و به اندازه عبور سمند راه باز میشود. ولی ماشین در شیب قرار دارد و دو مرد به ناچار لندکروز را نگه میدارند تا برنگردد. راننده به سمت ماشین خود میرود. پیرزن دستانش را جلوی دهانش میگذارد تا فریاد نزند. ولی کمی به فکر فرو میرود. شاید الان وقتش باشد که فریاد بزند. ولی اگر کسی صدایش را نشنود، با اینکار فقط خودش و شوهرش را به خطر انداخته.
سمند از لندکروز عبور میکند. دو مرد ماشین را رها میکنند و سوار میشوند. هنوز در را نبستهاند که صدای آژیر ماشین پلیس از سر کوچه به گوش میرسد. در همین حال لندکروز برمیگردد و با شدت به عقب سمند میخورد. پیرمرد به جای بلورچی میگوید آخ و سرش را میگیرد. پلیسها تبهکاران را محاصره میکنند. یکی یکی روی زمین میخوابانند و تمام تبهکاران را دستگیر و به اداره پلیس میفرستند.
برادر بلورچی همراه با پسرش وقتی میرسد که او را روی برانکارد گذاشته بودند و داشتند معاینات و کمکهای اولیه را کنار آمبولانس انجام میدادند.
مصطفی و ریحانه هم در حال تعریف کردن ماجرا برای پلیس هستند و مأمور با سرعت از صحبتهایشان یادداشت برمیدارد. صاحب لندکروز برای تخمین خسارت، ماشینش را وارسی میکند. برادر بلورچی بعد از اینکه خیالش از سلامت او راحت میشود به سمت راننده لندکروز میرود و او را در آغوش میگیرد و تشکر میکند و خم میشود تا خسارت ماشین را ببیند. مصطفی با گزارش لحظه به لحظه او را از همه وقایع با خبر کرده بود.
راننده لندکروز: فدای سرتون، چیزی نشده. خدا رو شکر که به موقع جلوی جانیها رو گرفت.
برادر بلورچی: واقعا مدیونتون هستیم. هرطور بفرمائید خسارت شما رو جبران میکنیم.
راننده لندکروز: نفرمائید آقا. میخواید پدربزرگم از پا آویزونم کنه؟
برادر بلورچی: من پدربزرگتون رو میشناسم؟
مصطفی که متوجه صحبت آنها میشود خود را به آنها میرساند.
مصطفی: دمت گرم عمو. یک ثانیه دیرتر میاومدی بلورچی الان تو اتوبان آخرت بود.
راننده لندکروز: تا بابابزرگ زنگ زد نفهمیدم چطور در پارکینگ رو زدم و اومدم بیرون. هنوز گیج بودم. نمیدونستم چکار میکنم. آقای بلورچی شانس آوردند که من تو پارکینگ مشغول مرتب کردن انباری بودم. وگرنه به موقع نمیرسیدم.
برادر بلورچی: نگفتید پدربزرگتون کیه؟
مصطفی: نوه فیروزه. از رفقای مدرسه نظام. گفتم یه تیر تو تاریکی بندازم ببینم میشه بلورچی رو برای باخت بعدی شطرنج زنده نگه داریم. که معلوم شد قسمت نیست بی خداحافظی رفیقاش رو ول کنه و بره.
دستش را روی شانه راننده لندکروز میگذارد و با لبخند غرورآمیزی به او نگاه میکند.
همانطور که نگاهش را به سوی برادر بلورچی میچرخاند میگوید، سیاوش خیلی وقت نیست یه خونه تو این آپارتمان اجاره کرده. یعنی خر شانستر از بلورچی خودشه.
این را میگوید و همانطور که سرش را به سوی زنش برمیگرداند میزند زیر خنده. یک خنده غیرعادی و بلند. انگار تمام تنش و استرس یک ساعت گذشته را میخواهد با خنده از خود خارج کند. دیگران هم با او میخندند. انقدر صدای خندهشان بلند میشود که همه نگاهها به سویشان برمیگردد. به سمت ریحانه میرود و او را که در این ماجرا با او همراه بوده در آغوش میگیرد. حالا هر دو میدانستند که زندگی توقعی بیشتر از مردن از آنها دارد.
پایان.......
30 شهریور 1401- تهران-