آزاده ناصری
آزاده ناصری
خواندن ۲۴ دقیقه·۲ سال پیش

کهنه یاغی

با عجله و دست­پاچگی کلید را در قفل می­‌چرخاند و وارد خانه می‌­شود. همه چراغ­‌ها را خاموش و سطل زباله را دم در آشپزخانه پرت و آهسته خود را به پنجره بالکن می­‌رساند. زن از داخل اتاق فریاد می‌­زند.

- چیه؟ چه خبره؟ سگ دنبالت کرده؟ آشغالا رو گذاشتی سر کوچه، به جاش سر آوردی؟

مرد پاسخی نمی­‌دهد و آرام گوشه پرده را در دستانش می‌­گیرد و طوری که کسی از بیرون متوجه‌ش نشود کنجکاوانه به آنسوی کوچه زل می­‌زند. دو مرد با لباس کاملا مشکی و کلاه لبه­‌دار کنار آپارتمان روبرو در تاریکی طوری که انگار پنهان شده باشند، ایستاد‌ه‌­اند و انتظار چیزی را می­‌کشند. کلاه و تاریکی شب چهره­ دو مرد را بلعیده و نمی­‌شود جزئیات صورت آن­ها را تشخیص داد. یکی از مردها بلندقد و چهارشانه است. هیکل ورزیده‌­اش شبیه محافظین شخصی آدم­های مشهور می­‌نماید. برعکس او مرد دیگر کمی لاغر است و لباس به تنش نمی‌­نشیند. انگار عمدا پیراهن گشاد پوشیده تا زار و نزار بودنش کمتر به چشم بیاید. بی­‌قید یک گوشه روی پاهایش نشسته و با چاقوئی کوچک ناخن‌­هایش را تمیز می­‌کند. گاهی هم آن را در دهانش فرو می­‌برد و از لابه‌­لای دندان‌­هایش چیزی بیرون می‌­کشد. به نظر از انتظار کلافه شده است. ولی مرد هیکلی آرام و صبور ایستاده و در آرامش انتظار می‌­کشد. تا به حال آن­ها را این­ اطراف ندیده است. به نظرش می­‌آید جور عجیبی این آدم‌­ها وصله‌­های ناجوری هستند که فقط یک هدف شرورانه می‌­تواند کنار هم قرارشان داده باشد. همان‌طور که خیره به بیرون نگاه می­‌کند، ناگهان چراغ خانه روشن می­‌شود.

پیرزن: چرا چراغ‌ها را خاموش کردی؟ خیلی استخونامون سالمه، اینجا رو تاریک کردی که به در و دیوار بخوریم تا همین یه بند استخون­مون هم از هم بپاشه؟؟!!

پیرمرد دست­پاچه پرده را رها می­‌کند و از آن فاصله می­گیرد.

پیرمرد: چیکار می‌­کنی؟ مگه نمی­‌بینی دم پنچره وایسادم. چراغ رو خاموش کن.

پیرزن: دم پنجره چکار می­‌کنی؟

پیرمرد: هیچی تو برو بخواب. چراغ رو هم خاموش کن.

زن بدون توجه به او به سمت آشپزخانه به راه می­‌افتد.

مرد: نشنیدی چی گفتم؟

زن: می­‌خوام قرصم رو بخورم.

مرد: تو که این ساعت قرص نمی­‌خوردی. این کارهات فقط برای اذیت کردن منه. من که می­‌دونم.

زن: چی می­‌گی برای خودت. انقدرها هم که فکر می‌­کنی مهم نیستی. دیروز با عروس رفتم دکتر. امروز که اومد قرص‌های جدید رو با خودش آورد. این یکی رو باید قبل خواب بخورم.

مرد: خیلی خوب! زود قرص‌هات رو بخور و چراغ رو خاموش کن.

مرد همان­طور که این جملات را می‌­گوید با دلواپسی و اضطراب سرش را به سوی پنجره می­‌چرخاند، دلش شور می­‌زند که مبادا رشته کار از دستش در برود و سر از نقشه دو مرد عجیب توی کوچه درنیاورد. برمی­‌گردد و دوباره خیره و عصبانی به زن زل می‌­زند. زن چراغ آشپزخانه را هم روشن می­‌کند و با پایش سطل زباله را به گوشه‌‌ای هل می‌دهد و زیر لب مرد را برای رها کردن آن سرزنش می‌کند و با آرامش و بی‌­توجه به نگاه­‌های خشمگین مرد به سمت کابینت می­‌رود و یک لیوان بر می­‌دارد و پر آب می­‌کند. لیوان آب را به آرامی می­‌گذارد روی میز و کمی تأمل می­‌کند و می‌­گوید:

- قرص‌ها رو کجا گذاشتم؟ تو نمی‌­دونی؟

مرد که صورتش از خشم سرخ شده، دستانش را در هم قفل می­‌کند و همان­‌طور که دندان‌­هایش را بر هم می­‌فشارد می­‌گوید:

- از من می­‌پرسی؟ از کجا باید بدونم. خودت فکر کن ببین از عروس گرفتی کجا گذاشتی.

- عروس اومد تو آشپزخونه. با هم یه چائی خوردیم. هااااا یادم اومد. گفت مامانش رفته بود زیارت. برای تو هم سوغاتی آورده. بردم گذاشتم تو اتاق. بزار بیارم بهت بدم.

مرد سعی می­‌کند صدایش را بالا نبرد و همان‌طور که به سمت زن می‌­رود با خشم می­‌گوید:

- مگه نگفتم زودتر قرصت رو بخور، چراغ رو خاموش کن، کار دارم. سوغاتی می‌­خوام چیکار!؟

و زن را مجدد به آشپزخانه هدایت می‌­کند. زن با عصایش به او می­زند و می‌­گوید:

- امشب تو چته؟! چه کار به من داری؟

- ای خداااا، زن!!! زود باش کارت رو انجام بده برو بخواب. من یک کار مهم دارم.

- کار مهم، کار مهم!!! همش تو توهم کار مهمی. مرد، من و تو تنها کار مهمی که مونده تا انجام بدیم، مردنه.

- تو شاید! از طرف خودت حرف بزن. من هنوز مغز و بدنم مثل ساعت کار می‌­کنه.

زن با خنده می­‌گوید:

- چه پرمدعا! یه روز قرص‌هات رو نخوری رو تخت مریض‌­خونه درازی.

مرد از حقیقتی که زنش به رویش آورده شرمسار می‌­شود و نفسی خشم‌گینانه را همراه با درد سرخوردگی در خود فرو می­‌برد و جوابی برای گفتن نمی­‌یابد.

زن پوزخندی می­‌زند. مرد کلافه می­‌شود و می‌­گوید:

- قرصات حتما پیش سوغاتی­‌هاست. کجاست بگو برم برات بیارم.

- نه تو نمی­‌تونی پیدا کنی. باید برم کشوها رو بگردم.

- خیلی خوب تو برو تو اتاق. من لیوان آب رو برات می­‌آرم.

زن به سمت اتاق می­‌رود. مرد لیوان آب را بر می­‌دارد که برایش ببرد، ولی ناگهان صدای حرکت آرام ماشینی از کوچه شنیده می­‌شود. در این ساعت شب در کوچه کم تردد و کوچک آن‌ها صدای ماشین چیز معمولی نیست. مرد همان‌طور که لیوان را در دست دارد چراغ‌­ها را خاموش می­‌کند و در سریع‌­ترین حالتی که می‌­تواند خودش را به دم پنجره می‌­رساند و لبه پرده را آرام می‌­گیرد.

ماشین تا ته کوچه می‌­رود، دور می­‌زند و همان‌­جا ته کوچه می‌­ایستد. راننده پیاده شده و به سمت دو مرد می­‌رود. پیرمرد شروع می­‌کند به حرف زدن با خودش.

- شک ندارم یک برنامه چیدند. فقط نمی‌­دونم چیکار می­‌خوان بکنند.

- کیا رو می­گی؟ برنامه چی چیدند؟

زن تا پشت گوشش آمده بود. مرد وحشت می­‌کند و پرده در دستش تکان تندی می‌­خورد. سریع به خودش می‌­آید و پرده را رها می­‌کند. ولی دیر شده.

مرد لاغر متوجه حرکت پرده می­‌شود. پیرمرد حتی جرأت نفس کشیدن را ندارد. به زن اشاره می‌­کند که ساکت باشد. زن متعجب نگاهش می­‌کند و می‌­گوید:

- اصلا بزار خودم ببینم چه خبره؟

مرد او را هل می‌­دهد و به سوی مبل هدایت می­کند و آنجا می­‌نشاند. چاره‌­ای ندارد و باید آنچه دیده به او بگوید. وقتی زنش به چیزی بند می‌­کرد تا سر از آن ماجرا در نمی‌آورد آرام نمی‌شد.

- خانم جان، اول قول بده هول نکنی تا بهت بگم چه خبره.

- واااا، من کی هول کردم. من از تو دل و جرأتم بیشتره.

- ببین دو تا مرد دم آپارتمان جلوئی وایسادند و کشیک کوچه رو می­‌کشند. مطمئنم یه برنامه‌­ای دارند.

زن بلند می‌­شود تا به سمت پنجره برود.

- کجا می­ری؟

- می­‌رم اینی که گفتی رو با چشم خودم ببینم تا مطمئن بشم خیالاتی نشدی.

- صبر کن بابا. الان به ما مشکوک شدند. نمی‌­شه الان بری. تو رو می‌­بینند. یک کم باید صبر کنیم.

زن کمی فکر می‌­کند و به سمت در برمی­‌گردد و دوربین در باز کن را روشن می­‌کند. تصویر مرد لاغر اندام که در حال وارسی در خانه است دیده می­‌شود. هر دو وحشت می‌­کنند و همدیگر را در آغوش می­‌گیرند. مرد نور چراغ قوه را به داخل حیاط و پارکینگ می‌­اندازد و سعی می‌­کند از درز در همه جا را وارسی کند. دو مرد دیگر هم در دید دوربین هستند و در سکوت منتظر نتیجه وارسی او می‌­مانند. مرد متوسط کمی به عقب بر می‌­گردد و نور را روی پنجره می­‌اندازد. پیرزن و پیرمرد بیش از قبل با چشم­‌های بسته در آغوش هم فرو می‌­روند.

زن (با صدای لرزان): این چی می­‌خواد؟

مرد (با منگی که حاصل وحشت است): نمی‌­دونم.

زن: بزار به پلیس زنگ بزنیم.

مرد که ترسیده می­‌دود و تلفن را برمی­‌دارد. کمی تأمل می‌­کند رو به زن می­‌گوید.

مرد: آخه چی بگیم؟ یادت نیست چند دفعه پیش که مورد مشکوک دیدیم زنگ زدیم گفتند مأمور می‌­فرستیم. ولی خبری نشد. باید اول بفهمیم برنامه‌شون چیه بعد زنگ بزنیم.

زن: اگه بیان تو خونه چی؟ پس لااقل به پسر زنگ بزن.

مرد که به غرور مردانه‌­اش برخورده و از اینکه زنش به پسرشان بیش از او امید دارد دل شکسته می­‌گوید

- چی می­گی خانم؟ من که سرباز این مملکت بودم و سال­‌ها درس نظامی دیدم رو تو خونه داری و دل به غیر خوش کردی؟ در ضمن وحید باید صبح زود بره سرکار. اگه خطری هم باشه تا وحید از اون سر شهر برسه کار از کار گذشته.

کمی تأمل می کنند.

مرد: فکر کنم بی‌­خیال شدند.

صدای پچ پچ مردان بلند می­‌شود.

راننده: چی شده؟

مرد لاغر: حس کردم دارند از پشت پنجره نگاه‌مون می­‌کنند. پیرمردِ وقتی اومده بود آشغال‌ها رو بزار سر کوچه هم بدجور ما رو می‌­پائید.

مرد چهارشانه: راست می‌­گه. پیریه کلید کرده بود. اگه بخواد پاپیچ‌­مون بشه، باید یک فکری براش کنیم.

راننده: نگران نباشید. این خونه یه پیرزن و پیرمرد تنهاست. پسرشون اون سر شهر زندگی می‌­کنه. عادت دارند همیشه زنگ می‌­زنند به پلیس گزارش کارای محل رو می­‌دن. کسی جدی­‌شون نمی‌­گیره. آقا بهروز آمارش رو داده بود.

مرد لاغر: نمی­شه ریسک کرد تا وقت داریم بریم یه حالی بهشون بدیم. لااقل یک کم بترسونیم‌شون که تا صبح جرات فضولی نداشته باشند.

راننده: بی­‌خود شر درست نکنید. کار باید تمیز انجام بشه. ما که قرار نیست اینجا کاری کنیم. می­‌خواد به پلیس چی بگه؟ تا بفهمه چه خبره ما فلنگ رو بستیم و در رفتیم. بعدش هم تو این تاریکی با اون چشم‌های باباغوری‌شون که نمی­‌تونند ما رو شناسائی کنند.

مرد چهارشانه: دیگه خیلی داریم لفتش می­‌دیم. زودتر کلک کار رو بکنیم و بریم. منتظر چی هستیم؟ هرچی بیشتر معطل کنیم، توجه آدم‌­های بیشتری رو به خودمون جلب می­‌کنیم. از اول هم منتظر موندن تو کوچه کار اشتباهی بود. حس بدی دارم.

راننده: عجله نکنید. موقعیت که مناسب بود زری زنگ می­‌زنه. طبق برنامه پیش می­‌ریم. پیرمرد هم اگه بعدا خواست موی دماغ بشه به خدمتش می­‌رسیم. فعلا کاری از دستش برنمی­‌آد.

مرد لاغر: دوربین موربین این جا نداره؟

راننده با پوزخند: نه بابا، اینا اگه عقلشون می­‌رسید این خونه‌­های ویلائی زپرتی رو می‌­کوبیدند ازش برج تجاری درمی‌­آورند.

مرد لاغر: اگه کوبیده بودند و برج ساخته بودند، به ما سفارش کار داده نمی‌­شد.

و هر سه به خنده می‌­افتند.

تلفن راننده زنگ می‌­خورد و بعد یک مکالمه کوتاه با حرکت سر به دو مرد دیگر اشاره می‌­دهد که بروند. هر سه قبل حرکت نگاهی به پنجره خانه پیرمرد و پیرزن می­‌اندازند.

ضربان قلب مرد تند شده و نفسش کمی به شماره می‌­‌افتد. یک صندلی پیدا می­‌کند و می‌­نشیند. زن بی­‌تفاوت به وارسی‌­اش ادامه می­‌دهد.

زن: اه لعنتی­‌ها دیگه از اینجا نمی‌­شه دیدشون. کجا رفتند؟

و با عجله به سمت پنجره می‌­رود.

مرد: پرده رو آروم بکش متوجه نشند.

زن: ای بابا، کجا رفتند؟ نمی­‌بینم‌شون.

مرد خودش را جمع و جور می­‌کند و به زن می‌­رساند و او را کنار می­‌زند تا به بیرون نگاه کند. دیوار بالکون کوچک مانع می­‌شود تا ته کوچه دیده شود.

مرد: هیچ اثری ازشون پیدا نیست.

زن: ته کوچه خونه بلورچیه. جای دیگه نمی‌­تونند رفته باشند.

این را می­‌گوید و آرام در بالکون را باز می­‌کند.

مرد: چیکار می­‌کنی؟ دیوونه شدی؟

زن بدون اینکه جواب شوهرش را بدهد آرام سرش را به بیرون خم می­کند و متوجه بسته شدن در خانه بلورچی می­‌شود.

زن: حدسم درست بود. رفتند تو خونه بلورچی.

مرد: خوووب پس شاید از دوستاش هستند. اگه به این سرعت رفتند تو یعنی یکی در رو براشون باز کرده.

زن: پس برای چی یک ساعت تو کوچه تخمه می­‌شکستند؟ بعدش هم اصلا به تیپ‌­شون می­‌خوره از دوستای بلورچی باشند؟ آخرین بار کی بلورچی اومد پارک؟

مرد: امروز صبح قبل من اومد و رفت. جعفر می‌­گفت حالش خوش نبود. گفته می‌­ره خونه استراحت کنه. مسعود هم باهاش رفت. تازگی‌ها کم حواس شده.
زن: یه زنگ بهش بزن.

مرد: چی بگم؟

زن: ببین خونه­‌ست یا نه. حالش چطوره.

مرد: راست می­‌گی فکر خوبیه. به هوای احوال‌پرسی زنگ می‌زنم.

موبایلش را از جیب شلوار در می‌­آورد و عینک را هم از جیب پیراهن بیرون می‌­کشد. به زحمت سعی می­‌کند شماره را پیدا کند.

زن: اَه، چقدر لفتش می­‌دی.

مرد: صبر کن بابا. آها پیدا کردم.

زن: با گوشی خودت نگیر. صبر کن. شمارت رو گوشیش ذخیره ست. اگه زنگ بخوره اسمت معلوم می­‌شه. اگه اونا دوستش نباشند چی؟ اگه دزد باشند و بلورچی رو گروگان گرفته باشند، بهتره نفهمند تو کی هستی. بیا با گوشی من زنگ بزن.

پیرمرد با خنده: نگران نباش. اون برای هرکی یه اسم ساخته و با همون شماره­‌ها رو ذخیره می­‌کنه. اسم من رو گذاشته کهنه یاغی. من هم که از این برنامه­‌های جدید ندارم که برند ازتوش عکس‌هام رو ببینند.

پیرزن: خیلی خوب، پس انقدر لفتش نده. زنگ بزن.

چند بار زنگ می­‌خورد. ولی کسی جواب نمی­‌دهد.

راننده: تلفن کی داره زنگ می‌­خوره؟ مگه نگفتم موقع عملیات گوشی­‌هاتون رو خاموش کنید.

مرد چهارشانه: گوشی ما نیست.

مرد لاغر: خواهشن رئیس بازیت گل نکنه. آخه ما صدای زنگ گوشی­‌مون از این ترانه­‌های قدیمی داغونه؟

زن: صدای گوشی پیرمردست. چی کار کنیم؟

مرد لاغر: جواب نده.

راننده در حالی که دارد فکر می‌­کند: اگه جواب ندیم نگران می‌­شن. قرار نیست تا فردا کسی نگران بشه و دنبالش بگرده. ببین کیه؟

زن: کهنه یاغی!!!

راننده: این دیگه کیه؟ با دخترش کی حرف زدی؟

زن جوان: ساعت 5، گفتم پدرش خوابه و من هم دارم می­‌رم.

راننده: خوب پس جواب نده. اگه آشنا باشه به دخترش یا آقا بهروز زنگ می­‌زنه و اونا هم خیالش رو راحت می­‌کنند. آقا بهروز گفت خواهرش امشب و فردا مهمون داره و سرش گرمه.

پیرمرد: جواب نداد.

زن: دوباره زنگ بزن. مطمئنا اونجا یه خبرائیه.

مرد آب دهنش را قورت می‌­دهد و دوباره شماره را می­‌گیرد.

زن جوان: دوباره داره زنگ می­‌زنه.

مرد لاغر: این هر کی هست ول کن نیست. من می‌­گم جواب بده ببینیم کیه. نهایتش به حسابش می­‌رسیم.

راننده سرش را به تأیید تکان می‌­دهد و به زن اشاره می­‌کند تا گوشی را بردارد.

مرد لاغر: تا می‌­تونی ازش آمار بگیر که بتونیم پیداش کنیم.

پیرمرد دارد ناامید می‌­شود که زن جواب می‌­دهد.

پیرمرد: سلام بلورچی، چرا انقدر دیر جواب می‌­دی؟

زن: شما؟

پیرمرد: ببخشید خانم من شماره بلورچی رو گرفتم؟

زن: بله، ایشون خوابند. شما؟

پیرزن به آرامی در گوش شوهرش نجوا می‌­کند.

پیرمرد: شما باید دخترش باشید، بهناز خانم. عمو جان من رو یادت نمی‌­یاد؟ من رسولی هستم. شنیدم که ناخوشه. گفتم زنگ بزنم حالش رو بپرسم و صداش رو بشنوم.

زن: بله، متأسفانه پدر الان نمی­‌تونند صحبت کنند و دارند استراحت می‌­کنند. پدر همیشه از شما تعریف می­‌کردند. فقط من الان یادم نمی‌­یاد شما کدوم دوست بابا هستید. شما همون عمو هستید که قدش بلنده و خونش تو ....

پیرمرد: چطور من رو یادت نیست بهناز جان. تو بازار مغازه من و بابا روبه روی هم بود. البته حق داری. چند ساله که آرتروز باعث شده نتونم بهتون سر بزنم.

زن: آها، بله آقای رسولی که تو بازار همسایه بابا بوده. یادم اومد. خوب هستید؟

پیرمرد: ممنون دخترم. مزاحمت نمی­‌شم. اگه بشه یک مسئله مهمی رو می­‌خوام به بابا بگم. باید باهاش صحبت کنم.

هم‌زمان که پیرمرد با زن حرف می‌­زند راننده به بهروز زنگ می­‌زند تا او را در جریان مسئله قرار بدهد. بهروز جواب نمی‌­دهد. قرار بود که حین عملیات تماسی گرفته نشود.

راننده پچ پچ کنان: جواب نمی‌­ده. معلوم نیست این رسولی کیه و چرا الان زنگ زده. فعلا بپیچونش تا بعد ببینیم باهاش چه می‌شه کرد.

زن: حقیقتش بابا امروز یک کم فشارش بالا بود. تازه حالش بهتر شده و خوابیده. می‌­ترسم بیدارش کنم.

پیرمرد: بابا جان پیری همینه. کاریش نمی­‌شه کرد.

راننده که می‌­بیند پیرمرد چانه­‌اش گرم شده و خیال قطع تماس را ندارد، دستش را به حالت زدن سر تکان می­‌دهد و به زن علامت می­‌دهد که تماس را پایان بدهد.

زن: بله عمو جان همین هست که می‌­فرمایید. من با اجازتون باید برم به بابا سر بزنم. بیدار که شد بهش می­‌گم شما تماس گرفتید.

خداحافظی می‌­کند و به گوشی خیره می‌ماند.

زن: این دیگه از کجا پیداش شد؟ کل روز کسی بهش زنگ نزده بود.

چراغ‌­ها همگی خاموش است و خانه توسط نوری که از کوچه به پنجره‌­های بزرگ سالن پذیرائی می­‌تابد روشن می­‌شود.

سالن بزرگ و مبله هم سطح حیاط است. راهروئی که به اتاق­ها راه دارد دو پله بالاتر از سالن قرار گرفته و فضای سالن با این دو پله از مابقی خانه جدا می­‌شود.

زن روی یکی از مبل‌­ها نشسته و راننده و مرد چهارشانه کنار او ایستاده‌­اند.

مرد چهارشانه: نقشه‌­مون رو بهم نزنه؟ نکنه بعداً صدای زری رو شناسائی کنه؟ اصلا نباید جوابش رو می‌­دادی. (رو به راننده می­‌کند و ادامه می‌­دهد) اول اون پیرمرد هاف هافو سر کوچه‌­ای. حالا هم این بازاری دهن گشاد که نمی­‌دونیم کیه و از کجا سر به زنگا پیداش شده. حالا چکار کنیم؟

راننده می­‌نشیند روی مبل و سرش را با دستش می­‌گیرد. آدرس این یکی رو که داریم. اون یکی هم که اسم و آدرس داد. تخصص ما هم که نفله کردن پیرمرداست. پس دیگه نگران چی هستید؟ کار رو باید امشب تموم کنیم. وگرنه از پول خبری نیست. به حیثیت حرفه‌­ای­‌مون هم لطمه می­‌خوره. می­‌گن از دو تا پیرمرد خشکیده و ورچلوسیده ترسیدیم.

زن: داستان پیرمرد سر کوچه چیه؟

راننده: هیچی، چیز مهمی نیست. همسایه سر کوچه‌­ای داشت ما رو می­‌پایید.

زن: آقا مصطفی؟

مرد چهارشانه: می­‌شناسیش؟

زن: اسمش رو شنیدم. بهناز خانم یه بار داشت با پدرش راجع بهش حرف می‌­زد.

مرد لاغر: چی می‌­گفت:

زن: درست یادم نیست. مثل این که تو کار و کاسبی شوهر بهناز خانم فضولی کرده و به بلورچی آمار داده.

راننده: خوب شد. پس بهناز خانم هم دل خوشی ازش نداره. فقط می­‌مونه اون رسولی موی دماغ.

مرد چهارشانه: حالا چکار کنیم؟

مرد لاغر: فکر کردن نداره. عملیات رو ادامه می­‌دیم. به فرض هم که چی بود اسم بازاریه، رسولی، بیاد بگه من دیشب زنگ زدم به گوشیش. خوب گوشیش رو با خودش سر به نیست می‌­کنیم. اصلا تو اینجا نبودی که بخوای جواب بدی. بلورچی هم خیلی وقت پیش از خونه رفته بیرون. هر کسی می­‌تونسته تلفن رو جواب داده باشه.

راننده: راست می‌­گه. زود باشید دست به کار بشید. کامل بیهوش شده؟ یک وقت وسط کار به هوش نیاد داد و بیداد کنه؟

زن: نترس بابا. با نصف اینم یک شبانه روز می­‌خوابه. من کارم رو بلدم. انگار دفعه اولمه!

راننده رو به مرد لاغر که به مجسمه برنزی خیره شده می­‌گوید: حواس‌­تون باشه. دله دزدی نداریم. به هیچ چی دست نمی­‌زنید. وگرنه نقشه می­‌ره رو هوا. هیچ کی اینجا نبوده. اثر انگشت، حلقه و یا هر چیزی که بتونه سرنخی از شما باشه می‌­تونه ما رو لو بده.

مرد لاغر: خوب بابا. چرا به من نگاه می‌­کنی؟ حالا کی خواست دست بزنه.

راننده: نه اینکه سابقه‌ش رو نداری؟ عادت کردی به جیب بری. دست خودت نیست.

مرد لاغر که احساس می‌­کند بدجور کنف شده است، خودش را جمع و جور می‌­کند و دنبال مرد چهارشانه به اتاق خواب بلورچی می­‌رود.

*****

پیرزن: اونجا یه خبرائی هست. تو آخرین بار کی بلورچی رو دیدی؟

پیرمرد: دیروز عصر. می‌­گفت مدام احساس خستگی و گیجی می­‌کنه. از پرستار جدیدش راضیه ولی داروهاش دیگه تأثیری ندارند و خواب آلودش می­‌کنند. پرت و پلا هم می­‌گفت. فکر کردیم داره اختلال حواس می­‌گیره. تو راه برگشت چند بار داشت کوچه­‌ها رو عوضی می­‌رفت. اگه من باهاش نبودم حتما گم می­‌شد. برای همین صبح مسعود باهاش رفت.

پیرزن: این احتمالا پرستارِ بود که جوابت رو داد. دخترش اصلا تهران نیست.

پیرمرد: مطمئنی؟ یعنی پرستاره این وقت شب تو خونه­‌ست؟

پیرزن: گاهی که حالش بد باشه می­‌مونه.

پیرمرد: پس مردها رو هم پرستارش به خونه راه داده. حالا می­‌گی چی­‌کار کنیم؟ شماره پسرش رو هم ندارم. تازه خودش یک بار گفته بود اگه دارم می‌­میرم هم به بهروز خبر ندید. نمی­‌دونم چی باعث این کینه بین پدر و پسر شده.

پیرزن: زنگ بزن به برادرش. شمارش رو داری؟

پیرمرد: آره راست گفتی. فکر خوبیه. خونش هم نزدیکه.

***

مرد لاغر رو به زن: چرا وایسادی، برو پتو رو بیار بپیچیم توش.

زن پتوئی که راننده به او داده بود را روی زمین کنار تخت پهن می­کند و دو مرد شانه و پاهای بلورچی را می­‌گیرند و او را در پتو می‌­پیچند. بلورچی اگرچه بسیار پیر، ولی چهارشانه و تنومند است و این مسئله کار را برای مردها کمی سخت می­‌کند.

راننده: زود باشید دیگه. چقدر لفتش می­‌دید.

مرد لاغر: لعنتی خیلی سنگینه. تو صندوق جا می‌­شه؟

دو مرد با پتو وسط حال رسیدند؛ زن همان­طور که از شیشه بزرگ حال به خانه پیرمرد سر کوچه خیره مانده می­‌گوید، این خونه بود که می‌­گفتید شما رو می‌­پائید، درسته؟

راننده می­‌آید کنارش می­‌ایستد. آره. چطور؟

دو مرد بی‌­حرکت می‌­مانند.

زن: ظاهراً که خبری نیست. ولی یک کم دلم شور می­‌زنه. این پیرمرده خیلی سمجه. به این راحتی دست بردار نیست. ممکنه رسولی رو هم اون خبر کرده باشه.

راننده شانه‌­اش را به او می‌­زند و می‌­گوید: نگران اون نباش. خرفت‌­تر از اینه که بتونه کاری بکنه. تو اداره پلیس همه می‌­شناسنش. کسی به حرف‌­هاش محل نمی­‌ده. اگه خواست موی دماغ بشه به خدمتش می­‌رسیم. بیاید بریم. کار تمومه. از کوچه که بریم بیرون هیچی دیگه جلودارمون نیست.

مرد چهارشانه که سمت سر بلورچی را گرفته، پتو را روی زمین می‌­گذارد. به دلیل سنگینی بلورچی، پتو از دست مرد لاغر هم رها می‌­شود و بدن کرخت شده بلورچی به زمین می­‌افتد و از برخوردش با کف پارکت شده صدای بلندی ایجاد می‌­شود.

راننده: چ­تونه امشب. چرا چلمنگ بازی درمی‌ارید؟

مرد چهارشانه: زری راست می‌­گه. این پیرمرده شر درست می‌­کنه. بزار بریم کارش رو تموم کنیم.

مرد لاغر که این حرف مرد چهارشانه را می­‌شنود دل­گرم می­‌شود و چاقوی ضامن­‌دارش را از جیب درمی­‌آورد.

راننده: این­کار ریسکش زیاده. ممکنه توجه همسایه‌­های دیگه رو جلب کنه. شما بیرون نیاید. من می­رم بیرون یک سر و گوشی به آب بدم.

مرد چهارشانه: پلاک ماشین رو دیده. اگه به پلیسا بگه.

راننده: پلاک ماشین که دزدیه. دزدی هم نبود، تو خودت دیدیش. از اون فاصله می­‌تونه پلاک ماشین رو بخونه؟ از داخل خونه هم که نمی­‌تونه اینجا رو ببینه. باید بیاد تو بالکن که بتونه ببینه ما داریم چیکار می­‌کنیم. که اونم فکر نکنم جرأت کنه.

مرد لاغر: ولی من فکر می‌­کنم باید اول کارش رو بسازیم. تو این کوچه کسی متوجه ما نشده. می­‌تونه از چیزائی که امشب دیده به پلیس آمار بده و باعث گیرافتادن­‌مون بشه.

راننده: دیوونه شدید؟ اگه زنگ هم به پلیس زده و گزارش داده باشه هم کسی بهش توجه نمی­‌کنه. وگرنه تا حالا پلیس اینجا رو محاصره کرده بود. ولی اگه بکشیمش حتما پلیس گزارشش رو می­‌خونه. تازه فقط خودش که نیست. باید زنش رو هم بکشیم.

مرد چهارشانه: از این وضعیت خوشم نمی‌­آد. بیاید متوقفش کنیم. اگه پلیس تو تحقیق گم شدن بلورچی بره سراغ پیرمرده و بگه که دیده چند نفر با پتو از خونه اومدند بیرون چی؟

راننده: گفتم که از داخل خونه به اینجا دید نداره. نمی­‌تونه ببینه ما داریم چیکار می­‌کنیم.

زن: آقا بهروز هم حواسش هست. کسی به من مشکوک نمی‌­شه. تازه من چند نفر شاهد برای امشب دارم. من سرنخ ماجرام. اگه گیر نیوفتم شما هم گیر نمی­‌افتید. اگه همه این‌ها که تو گفتی رو گفت، پلیس فکر می­‌کنه خیالاتی شده یا برای جلب توجه دروغ می­‌گه.

راننده: نگران نباشید بابا. کسی جدی نمی‌­گیردش. بریم زودتر. من اول می‌­رم و سر و گوش به آب می‌­دم و در صندوق رو باز می‌­کنم. بعدش در رو باز می‌­کنم که بیاریدش بیرون. پشت در منتظر بمونید. زری تو همین­‌جا بمون. یک ساعت دیگه جواد با موتور می‌اد سرکوچه دنبالت. مواظب باش بیرون اومدنت رو کسی نبینه.

****

پیرزن: نگاه کن یکی شون اومده بیرون.

راننده در را پشت سرش می­‌بندد و سرش را به سمت بالکون خانه پیرمرد و پیرزن برمی­‌گرداند. زن که توی بالکون کز کرده و با آینه‌­ای که در دست گرفته در خانه بلورچی را دید می‌­زند وحشت­‌زده آینه را به سینه می­‌فشارد و نفس را در سینه‌­اش حبس می‌­کند. راننده قدم­‌زنان تا سرکوچه می­‌رود و برمی‌­گردد. در تمام مدت نگاهش را از روی بالکون بر نمی­‌دارد. زن کف بالکون می­‌خزد و پشت دیوار کوتاه آن سنگر می­‌گیرد تا دیده نشود. راننده که خیالش از بالکون راحت می­‌شود به سمت ماشین برمی­‌گردد و در کاپوت را می‌­زند و باز به اطراف نگاه می‌­کند. زن به آرامی از در بالکون به داخل خانه می­‌خزد. پیرمرد که مشغول صحبت با برادر بلورچی بود متوجه ورود نیم‌­خیز زن می‌­شود.

با تعجب به او خیره می‌­ماند.

پیرمرد: چیکار داری می‌­کنی؟

پیرزن پچ پچ کنان: هیس، داشتم با آینه از تو بالکون کشیک می‌­کشیدم که یک هو یکی‌­شون از در بیرون اومد.

هنوز حرفش تمام نشده که صدای باز شدن در شنیده می­‌شود. زن دوباره نیم خیز به بالکن می‌­رود و آینه را به آرامی بالا می‌­آورد.

پیرمرد هم خودش را به او می­‌چسباند و سعی می‌­کند از پشت سر زن چیزی ببیند.

تقریبا هم قدند. اگرچه پیرمرد کمی لاغر و پیرزن پر و پهلودار است. تقلای مرد به جائی نمی‌­رسد و فقط کلافه می­‌شود.

دو مرد با بلورچی پتوپیچ شده در آستانه در منتظر هستند. راننده علامت می­‌دهد که اوضاع تحت کنترل است. از خانه خارج می­‌شوند، راننده در خانه را آرام می­‌بندد.

پیرزن شوک زده جلوی دهان خود را می­‌گیرد که فریاد نزند.

پیرزن: وااااای این چیه تو پتو؟

پیرمرد: چی شده؟ من نمی‌­تونم ببینم.

زن: مصطفی اینا الان می­‌رند، چرا برادرش نیومد؟ به نظرم آدم بود که لای پتو پیچیده بودند. نکنه دیر برسند. باید یه کاری کنیم.

پیرمرد به داخل خانه می­‌جهد و گوشی را برداشته و به داخل اتاق می‌­دود. زن در تردید است دنبال او برود تا سر از کارش در بیاورد یا همان­‌جا کنار پنجره بماند. دست آخر تصمیم می‌­گیرد حواسش را روی بلورچی بیچاره متمرکز کند.

وقتی پیرمرد از اتاق بیرون می­‌آید، چشمانش مانند پسر بچه­‌هائی که در فکر یک شیطنت بزرگ هستند، برق می­‌زند.

پیرزن: چی شد؟

پیرمرد: فقط تماشا کن و به هوش و ذکاوت شوهرت ایمان بیار. فقط امیدوارم به موقع خودش رو برسونه.

بلورچی را در صندوق به زحمت جا می‌­دهند و همگی سوار می­‌شوند که بروند. به نظر می‌اید کار تمام است که ناگهان در پارکینگ خانه روبروی آنها باز می­‌شود و یک ماشین لندکروز از پارکینگ خارج می­‌شود و کوچه را جلوی سمند کامل می‌­بندد.

راننده لندکروز پیاده می­‌شود و به داخل خانه برمی‌­گردد و در را می‌­بندد. راننده و دو مرد که نمی‌­فهمند چه اتفاقی افتاده لحظه‌ای در شک می‌مانند و بعد از ماشین پیاده می‌­شوند.

سه مرد با دهان باز این ماجرا را تماشا می‌­کنند.

راننده: این دیگه از کجا پیداش شد؟ بیاید لندهور رو هلش بدیم راه رو باز کنیم.

دو مرد با عجله پیاده می­‌شوند و سه نفری سعی می‌­کنند ماشین را جابه جا کنند. یکی از چرخ‌­های عقب در فرورفتگی آسفالت گیر کرده است و ماشین تکان نمی­‌خورد. بالاخره به زحمت و زور زدن زیاد ماشین را تکان می­‌دهند و به اندازه عبور سمند راه باز می‌­شود. ولی ماشین در شیب قرار دارد و دو مرد به ناچار لندکروز را نگه می‌­دارند تا برنگردد. راننده به سمت ماشین خود می­‌رود. پیرزن دستانش را جلوی دهانش می‌­گذارد تا فریاد نزند. ولی کمی به فکر فرو می­‌رود. شاید الان وقتش باشد که فریاد بزند. ولی اگر کسی صدایش را نشنود، با این­کار فقط خودش و شوهرش را به خطر انداخته.

سمند از لندکروز عبور می‌­کند. دو مرد ماشین را رها می­‌کنند و سوار می­‌شوند. هنوز در را نبسته‌­اند که صدای آژیر ماشین پلیس از سر کوچه به گوش می‌­رسد. در همین حال لندکروز برمی‌­گردد و با شدت به عقب سمند می­‌خورد. پیرمرد به جای بلورچی می‌­گوید آخ و سرش را می­‌گیرد. پلیس‌­ها تبه‌­کاران را محاصره می­‌کنند. یکی یکی روی زمین می­‌خوابانند و تمام تبه‌کاران را دستگیر و به اداره پلیس می‌­فرستند.

برادر بلورچی همراه با پسرش وقتی می­‌رسد که او را روی برانکارد گذاشته بودند و داشتند معاینات و کمک­‌های اولیه را کنار آمبولانس انجام می‌­دادند.

مصطفی و ریحانه هم در حال تعریف کردن ماجرا برای پلیس هستند و مأمور با سرعت از صحبت­‌هایشان یادداشت برمی‌­دارد. صاحب لندکروز برای تخمین خسارت، ماشینش را وارسی می‌­کند. برادر بلورچی بعد از اینکه خیالش از سلامت او راحت می­‌شود به سمت راننده لندکروز می­‌رود و او را در آغوش می‌­گیرد و تشکر می­‌کند و خم می­‌شود تا خسارت ماشین را ببیند. مصطفی با گزارش لحظه به لحظه او را از همه وقایع با خبر کرده بود.

راننده لندکروز: فدای سرتون، چیزی نشده. خدا رو شکر که به موقع جلوی جانی‌­ها رو گرفت.

برادر بلورچی: واقعا مدیون­تون هستیم. هرطور بفرمائید خسارت شما رو جبران می­‌کنیم.

راننده لندکروز: نفرمائید آقا. می­‌خواید پدربزرگم از پا آویزونم کنه؟

برادر بلورچی: من پدربزرگ­تون رو می­‌شناسم؟

مصطفی که متوجه صحبت آن­ها می‌­شود خود را به آنها می‌­رساند.

مصطفی: دمت گرم عمو. یک ثانیه دیرتر می‌اومدی بلورچی الان تو اتوبان آخرت بود.

راننده لندکروز: تا بابابزرگ زنگ زد نفهمیدم چطور در پارکینگ رو زدم و اومدم بیرون. هنوز گیج بودم. نمی­‌دونستم چکار می‌­کنم. آقای بلورچی شانس آوردند که من تو پارکینگ مشغول مرتب کردن انباری بودم. وگرنه به موقع نمی‌­رسیدم.

برادر بلورچی: نگفتید پدربزرگ‌تون کیه؟

مصطفی: نوه فیروزه. از رفقای مدرسه نظام. گفتم یه تیر تو تاریکی بندازم ببینم می‌­شه بلورچی رو برای باخت بعدی شطرنج زنده نگه داریم. که معلوم شد قسمت نیست بی خداحافظی رفیقاش رو ول کنه و بره.

دستش را روی شانه راننده لندکروز می­‌گذارد و با لبخند غرورآمیزی به او نگاه می­‌کند.

همانطور که نگاهش را به سوی برادر بلورچی می‌­چرخاند می­‌گوید، سیاوش خیلی وقت نیست یه خونه تو این آپارتمان اجاره کرده. یعنی خر شانس‌­تر از بلورچی خودشه.

این را می­‌گوید و همانطور که سرش را به سوی زنش برمی‌­گرداند می­‌زند زیر خنده. یک خنده غیرعادی و بلند. انگار تمام تنش و استرس یک ساعت گذشته را می­‌خواهد با خنده از خود خارج کند. دیگران هم با او می­‌خندند. انقدر صدای خنده‌­شان بلند می‌­شود که همه نگاه‌­ها به سوی­‌شان برمی­‌گردد. به سمت ریحانه می‌­رود و او را که در این ماجرا با او همراه بوده در آغوش می­‌گیرد. حالا هر دو می­دانستند که زندگی توقعی بیشتر از مردن از آن­ها دارد.

پایان.......

30 شهریور 1401- تهران-






داستان کوتاهنویسندگیداستان پلیسیتمرین نویسندگی
عضو داوطلب جمعیت امام علی، کنشگر اجتماعی، نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید