به وقت مرهم شدن نوشتن
هیچ نسخه ای برای هیچ چیزی نمیشه داد. یادمه از بیست سالگی دوست داشتم نویسندگی را به عنوان مهارت شروع کنم. صحبت از 20 سال پیش هستش، دوره نویسندگی عباس معروفی را پیدا کرده بودم، اون موقعا روی یه وبسایت شخصی بالا اومده بود و میدیدم که تا درس 12 یا .. فقط داره، هیچ وقت از نصفش بیشتر نرفتم. اما ته ته ذهنم یه تصویری بود که یه روزی، این دوره را تموم میکنم و بعد ... بعد قراره بتونم بنویسم.
من متلعق به خانواده و نسلی هستم که انگار برای اینکه باور کنیم میشه بنویسیم اول باید یه دوره بریم و تازه بعدش به خودمون اجازه بدیم بگیم مینویسم و این نوشته ارزش خونده شدن را دارد.
حالا چرا این داستان درباره نوشتن یادم اومد؟ امروز و در این لحظه نیاز به نوشتن پیدا کردم. هیچی غیر از نوشتن نبود، به زحمت حتی اسم وبسایت ویرگول را بیاد آوردم و وقتی لاگین کردم دیدم اخرین نوشتهام اینجا 4 سال پیش نوشته شده. 4 سااااااال!!!
خیلی وقتها وقتی در باب بودن در راه موفقیت فکر کردم، بیاد آوردم که عادت به نوشتن از اون چیزهایی هست که بسیار به نظم دادن ذهن کمک میکنه ولی بارها شد که کاغذی بگذارم و شروع کنم و هیچ برای نظم نداشته باشم. انگار که در اتاقی تمیز و مرتب باشم و این گردگیری و مرتب سازی کاری عبث باشه
ولی امروز بالاخره حس به نوشتن پیدا شد. کاش برایش اسمی بود. احتمالا حسام ( پادکست انسانک) برایش اسمی داره، یادم باشد ازش بپرسم و به این اسم بخوانمش که به قول حسام تا اسم نداشته باشد گویی کع نیست.
اما میخوام چه بنویسم؟ از پدرم، پدرم دقیقا 9220 روز هست که نیست. ولی خیلی پررنگ در خیلی از لحظات زندگیم حضور دارد. باورم نمیشه 25 سال و 2 ماه و 28 روز پیش بود که برای آخرین بار دیدمش. آخرین بغلش و حرفش که "دختر دیوانهای؟ تو این گرمای عرق ریزون واقعا میخوای بمونی شمال؟" و آخرین حرف من که "حالا که گفتید و اجازه دادید، بزار مامان عادت کنه به اینکه به چیزی که میخوام میرسم." هنوز فک میکنم که اگه شل میشدم و سوار اون ماشین میشدم، حتما منم توی اون تصادف مرده بودم.
از پدرم میخوام بنویسم که فرصت نشد که مثل یه آدمیزاد با همه بدی و خوبیها ببینمش، هنوز مثل یه دختر نوجوون که عاشق پدرش هست و اون آدم و حرفهاش براش خیلی خیلی با ارزش هست بهش نگاه میکنم. البته و صد البته که آدم خاصی بود که به من 7 ساله میگفت که بهترین عبادت فکر کردنه ( آدم مذهبی بود و برایش عبادت مهم بود ) یا برای من 8 ساله که تازه میتونست دیوارهای شهر را بخونه دونه دونه اون شعارها رو رمز گشایی میکرد با دید خودش. یادمه نزدیک پارک اوستا که اتوبوسهای کرج به تهران میایستاد یجا یه دیوار نوشته بود که به زحمت تونستم سرهم کنم و بخونمش. "ما برای دفاع از دین جنگ کردیم." بابا حرفم که تموم شد گفت "میدونی دین برای چی هست؟" من 8 ساله که اسم امامها را حفظ بودم و تقریبا نصف جزء 30 را هم بلد بودم گفتم"برای زندگی بهتر " بابا گفت "به نظرت اون برای آدمهاست یا آدمها برای اون؟" گفتم فک میکنم دین برای آدمها اومده تا بهشون کمک کنه بهتر زندگی کنن. بابا گفت "به نظرش آدمها قرار نیست برای چیزی که قرار بوده کمک کنه اونها بهتر زندگی کنن، جونش را بده، اینجوری جای چیزی کمک کننده و کمک گیرنده عوض میشه و این اشتباه هست" هیچ وقت نشد که درباره جنگ با بابا صحبت کنم. با این تیکه از پازل که دارم فک میکنم بابا اگر بود یه آدم ضدجنگ بود. هیچ وقت نشد که خاطره جنگ برام تعریف کنه، ولی بعدها از عمه افسانه شنیدم که وقتی توی اهواز نیاز به نیروی مردمی بود رفته بود اهواز و بعدتر که عمه را با خودش برده بود باعث آشنایی عمه و خانواده همسر آینده اش شده بود و باز از عمو شنیدم که بعدتر که با دو تا از دوستاش رفته بود جبهه غرب، نمیدونم چرا ورودش به جبهه غرب ممنوع شده بود.
حسرت زندگی خودم را ندارم، یبار فرصت بوده و زندگی را به تمامی زیستم اما ... حسرت فرصتی که نشد باشه برای شناخت بابا را دارم. این حسرت خیلی بهم سر نمیزنه و هر وقت هم که میاد با صحبت کردن درباره خاطرات بابا با سرود جای این حسرت را پر میکنم اما ... اما الان چند وقتیه که وقتی میخوام از بابا حرف بزنم گریه ام میگیره، بغض گلوم را میبنده، برای من که سالها بروز غم را از خودم دریغ کرده بودم این گریه ها چیزی شبیه یه مرهم نیست. یه تصویر دارم از دنیای درون خودم، یه کاخ بزرگ شبیه کاخ خونآشام بالای یه قله کوه
این کاخ درون من هست که توش هزار و یک اتاق هست. هزار و یک اتاق که میدونم گشتن توی همه اتاقهاش ممکنه به عمرم قد نده. هر اتاق مال یه موضوع یا یه آدم هست. و من درمورد بابا در اتاق مربوط بهش را 25 سال و 2 ماه و 28 روز پیش بستم. چیزی که جدیداً حس میکنم در مورد خاطرات بابا مثل این هست که از یه وقتی دارم توی راهروها حرکت میکنم یهو یه صدای آواز میاد و من متوجه میشم بابا است که داره نوری گوش میده و من کشیده میشم به سمت در اتاقی که مال اونه و پشت در اتاق زانوهامو به بغل میزنم و میشینم. جرئت ندارم در اتاق را باز کنم؟ نمیدونم. شاید چون چیزای کمی اونجاست. شاید این نوشته، این میل به نوشتن سر زدن به اتاق بابا توی قصر دورنم باشه.
با تمام وجودم دلم براش تنگ شده
و من هنوز قراره اون دوره عباس معروفی را برم تا بتونم بنویسم. گوشه ذهنم این هست که این دوره را میشه الان توی یوتیوب هم پیدا کرد.