کمی شهر را ببینیم.
کودکی همواره تقدس همراهش هست. چرا به این باور دارم؟
از کودک نزدیک تر به مبدا وجود ندارد. مبدا یعنی تولد. جایی که برهنه، بدون هیچ تفاوتی با بقیه، وارد این دنیا؛ این مزرعه بزرگ؛ می شویم.
چقدر با دیدن کودکان سرزمینمان درآغوش شهر خشن و پردرد مشکل داریم؟ ایا هنوز میبینیم که از سحرگاه تا شامگاه گوشه گوشه شهر پر از صدای آنهاست؟ صدایی که ما را برای اندکی پول در ازای چیزهایی که لازم نداریم به خود می آورد؟ یا اینکه به خود نمی آییم و رد می شویم.
باید چه کنیم؟ با شهری که بزرگ میشود و بچه هایی که کودکیشان در ابعاد این شهر پلید بلعیده می شود؟
کاری می شود کرد؟ برای آینده خودمان، برای فردای شهرمان که درآن این کودکان بزرگ شده اند و دوشادوش ما راه خواهند رفت. فرداهایی نه خیلی دور، باهم راه میرویم . من و او؛ کودک امروز خوابیده در سرچهارراه ؛ ولی او بار تمام دیده نشدن ها و تمام درد کودکی زیسته نشده اش را بر شانه های خود حمل میکنند.
چگونه ممکن است او بتواند که خشم را زندگی نکند؟ چگونه ممکن است که او ادامه راه درد برای فرزندش نباشد؟
کمی بیاندیشیم.