جستار: انتظار، عشق یا شکنجه
امروز با خیال بیخیالی پیامی برای او فرستادم؛ پیامی که بیش از آنکه کلماتش مهم باشد، وزنِ فرستادنش سنگین بود. پیام رسید، دیده شد، اما پاسخی نیامد. هنوز منتظرم. شاید تا همیشه منتظر بمانم.
انتظار، شکنجهای آرام است؛ نه آنقدر تند که بکشد، و نه آنقدر ملایم که رها کند. هر روز در بستر خودم به صُلابه کشیده میشوم؛ صبحها زنده برمیخیزم، در طول روز با مرگ راه میروم و شب، نیمهجان دوباره غذا میخورم. این چرخه، نه زندگی است و نه مرگ؛ چیزی میانِ این دو است، برزخی که نامش «عشق» یا شاید «نفرت» است.
میاندیشم که آیا یک پاسخ میتواند نجاتم دهد؟ یا اصلاً نجاتی در کار نیست؟ گویی مسئله فقط او نیست، بلکه حقیقتِ خودِ انتظار است. انسان همیشه در انتظار است: انتظار عشق، انتظار مرگ، انتظار کلمهای که همهچیز را تغییر دهد. اما این میان، پرسش اصلی باقی میماند: آیا منتظر ماندن ما را میسازد یا میفرساید؟
ذهنم پر از هوسهای غریب است؛ انگار میخواهم همهچیز را یکباره ببلعم. گویی در رؤیا خورشی از گوشت زندگان و مردگان میپزم؛ خورشی که همه را در خود حل میکند، جز او. او را زنده نگاه میدارم، تا بنشیند روبهرویم و از خورش عزیزانش بخورد. تنها در این لحظه است که خیال میکنم میتوانم یگانه عزیزش شوم.
شاید عشق، چیزی جز همین نیست: میل به بلعیدن همهچیز تا رسیدن به یک نفر؛ میل به زنده نگهداشتن او در میانهی جهانی که خوردهایم. اما در پایان، پرسش همچنان پابرجاست: آیا عشق نجات میدهد یا تنها شکنجهای دیگر است که نامش را زیباتر انتخاب کردهایم؟