گاهی میایستی و زمان را تماشا میکنی؛
نه، در واقع زمان تو را تماشا میکند
در حالی که تو
پلهپله
از خویش فرومیروی...
منتظر ماندن، باغی است بی فصل
که در آن
گلها پیش از شکفتن میمیرند
و پرندهها
پیش از آنکه آواز بخوانند
بال میشکنند...
✧
منتظر ماندن یعنی:
خورشید هر روز طلوع میکند
اما نورش به پنجرهات نمیرسد
باران میبارد
اما قطرهای بر گونهات نمینشیند
و تو
در این میان
تنها یاد گرفتهای
که چگونه
بی آنکه حرکت کنی
مسافرت کنی...
"منتظر ماندن، هنرِ زیستن در حاشیهٔ زندگی است"
✧
و ساعتها میگذرند
و تو همچنان
در آستانهای نادیده مینشینی
بین بودن و نبودن
بین آمدن و هرگز نرسیدن...
حالا دیگر نمیدانی
آیا چشم به راه کسی هستی
یا تنها داردی به انتظارِ خویش
سقوط میکنی؟
"منتظر ماندن، تنها سفر بی بازگشتی است که مسافر آن را انتخاب نکرده..."