ℛℯ𝓃𝒶𝓉𝒶
ℛℯ𝓃𝒶𝓉𝒶
خواندن ۱ دقیقه·۱۵ روز پیش

سورمه سوز


گفتی می‌مانی
اما رفتن تو
مثلِ بارانی بود
که پیش از رسیدن به زمین،
تبخیر شد.

**یادت هست؟**
قول‌هایت را
روی پله‌های پاییز چیدیم
باد همه را برد
و من،
هنوز میان برگ‌های زرد
به دنبال تک‌تکِ حرف‌های گم‌شده‌ام می‌گردم.

**بی‌وفایی**
همان سکوتِ سنگینی است
که پس از یک دروغ می‌آید
مثل پنجره‌ای که ناگهان بسته شود،
و تو،
پشت شیشه‌های مات،
به تماشای آسمانی می‌نشینی
که دیگر مالِ تو نیست.

...
و من؟
من هنوز
در کوچه‌های تنهایی‌ام
کلیدِ درِ خانه‌ای را می‌گردم
که تو،
سال‌ها پیش
قفلش کردی.

حسرتتهی
وابستگی به بقیه،شما را زمین گیر می کند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید