روزی روزگاری نیستی بود. همه چی با یه انفجار شروع شد. ما جز مهمون های اولیه نبودیم. زمان های زیادی گذشت. مهمون های قبلی توی یک دگردیسی و یخبندان از بین رفتن. ولی میراثشون برای ما باقی موند. کم کم سر و کله ی اجدادمون پیدا شد. اول چهار دست و پا راه میرفتیم. مثل بچگی های خودمون که هنوز میراث دار قدما بودیم! کم کم یاد گرفتیم رو پاهای خودمون وایسیم! اسممون شد اشرف مخلوفات. ولی خیلی جاها به تمام مسیر هستی که تا الان طی شده و تمام میراث داران قبلی خائن بودیم. از پسماند میراث داران قبلی انرژی ساختیم و زندگی رو بنا کردیم. قدرتمندتر، فراموشکارتر و حتی خائن تر از هر همسایه و ساکنی در این کره ی خاکی.
من بابک حسنی هستم. مهندس عمران و بعد از اون مهندس محیط زیست بودم و شدم. کارهای تخصصی و غیر تخصصی زیادی کردم. فعلا در مسیر قصه ی خودم، یک مدیر پروژه هستم.
قصه هام رو در ویرگول با مکث و طمانینه می نویسم. با هیچ عنوان خاصی اینجا نمی نویسم. صرفا از تجربه ی زیستیم مینویسم. یک بار میتونه از یک رابطه ی احساسی باشه. بار دیگه از مناقشات خاور میانه و نوبت دیگه در مورد همون آبا و اجداد چهار دست و پامون!
تو این صفحه از دغدغه های شخصیم مینویسم. بعضی وقت ها هم محتوای هدفمند و موضوعی رو تنظیم میکنم و نشر میدم. مورد دوم رو صرفا بخاطر تمرین کردن تخصصیِ چیزی که خیلی دوستش دارم انجام میدم؛ یعنی محتوا، قصه و روایتگری.