ویرگول
ورودثبت نام
بهار ابطحی؛ نویسنده.✨️
بهار ابطحی؛ نویسنده.✨️
خواندن ۳ دقیقه·۱۱ روز پیش

ستاره در نیمه شب- پارت اول

ناگهان از خواب می پرم! درست می شنوم؟! چشم هایم را تنگ و گوش هایم را تیز می کنم: همان صدا است! همان صدایی که مرا یاد آن شب می اندازد: نیمه شب، شمع ها داشتند به خاطر وزش باد خاموش می شدند و آن چشم ها.. آن چشم ها آماده بودند تا دروغی بزرگ را به همه بگویند: من او را نکشتم!
"صدای شمشیر" صدای شمشیر مرا یاد هدف می اندازد، یادم می آورد که باید انتقامی سخت بگیرم! از جایم بلند می شوم و زره فولادی ام را می پوشم. دور و برم را نگاه می کنم، امن است! به سمت آن تابلو می روم، قابش از طلا است و کار مشهور ترین هنرمند این سرزمین است. هاها! خیلی برایم جذاب است! روزها این و آن را گول می زنم که اگر ذره ای آسیب به این تابلو برسد به پادشاه دستور می دهیم که حقتان را کف دستتان بگذارند اما که می داند که من، ولیعد این سرزمین درواقع شمشیر عزیز دردونه ام را که قرار است با او انتقامی خونین بگیرم، پشت این تابلو جاسازی کرده ام؟! خب معلوم است، هیچ کس! شمشیرم را از پشت تابلو بر می دارم، از توی قابش در می آورم و بوسه ای ریز روی صفحه ی آینه ایش می زنم. بخاطر نفس هایم، صفحه ی شمشیر بخار می کند، آرام با انگشت هایم طوری که که انگار درحال نوازش کردن معشوقم هستم، آن را پاک می کنم، حالا آماده است! در اتاقم را باز می کنم و وارد راهرو می شوم. هم.. فکرش را می کردم، تمام سربازان این طبقه در گوشه ای بیهوش افتاده اند، احتمالا طرف شخص ماهری است! لحظه ای نفسم را در سینه حبس می کنم تا بتوانم هر صدایی که در دور و اطرافم است را بشنوم، صدای جنگ و جدال دارد از برجک دفاعی می آید! دست هایم را مشت می کنم و دوان دوان، با سرعت هرچه تمام تر از پله ها بالا می روم تا به برجک دفاعی برسم. می توانم قطرات عرق پیشانی ام که هر ثانیه دارند پایین تر و پایین تر می آیند را احساس کنم، قلقلکم می دهند! لعنتی! محکم با آرنجم آن هارا پاک می کنم. سرجایم می ایستم، پس کی قرار است این پله های لعنتی تمام شود؟! نفسم را از دهانم خارج می کنم، لب پایینم را جلو می آورم و فشار نفسم را به بالا هل می دهم، با این روش موهایم را که روی پیشانی ام ریخته اند، جابجا می کنم. آب دهانم را قورت می دهم تا دهانم تر شود. ناگهان چیزی جلوی پایم می افتد! نگاه می کنم، ضربان قلبم تند می شود و صدای کوبیدنش در تمام وجودم می پیچد: بوم- بوم
آن بیگانه ی لعنتی، جانِ عزیز ترین فرد زندگی ام را گرفته و حالا تن غرق در خون او را جلویم انداخته است!
می خواهم نفس بکشم، نفسم تا جایی باهام راه می آید اما ناگهان در جایی گیر می کند! درد در سرم پر شده است! چشم هایم می سوزند، دست هایم می لرزد و همین لحظات است که...! ناگهان مشتی روی دیوار می زنم. همه اش تقصیر آن لعنتی است! صبر کن.. این یعنی هدفی جدید برای انتقام دارم! فوق العاده است! حالا پاهایم جان دوباره گرفته اند! آتشی نامیرا در وجودم روشن شده است! پله هارا یکی یکی طی می کنم. نمی توانم اندازه ی نیرویی که در وجودم است را بگویم اما به حدی است که وقتی پایم را روی پله های سنگی می گذارم، فرو می روند و رد پاهایم روی آن ها می مانند! لذت بخش است! هر روز انتقام هایی که می خواهم بگیرم، بیشتر و بیشتر می شوند و این است که زندگی ام را شیرین می کند!

منتظر بمونید!✨️

نیمه شبشبداستانداستان نویسینویسندگی
کانال من در بله: @mystory_roman
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید