هر روز انتقام هایی که می خواهم بگیرم، بیشتر و بیشتر می شوند و این است که زندگی ام را شیرین می کند!
دیگر صدای کشیدن شمشیر نمی آید، احتمالا فقط می خواسته عزیزترین من را بکشد.. آب دهانم را قورت می دهم تا دهانم تر شود. سرم را بر می گردانم تا پشت سرم را ببینم، حالا که در برجک دفاعی هستم، آن همه پله های مارپیچ شبیه یک دایره شده اند، وقتی از اینجا می بینم انگار بالا آمدن از آن ها کاری نداشته است اما جانم به لب رسید. رو به رویم را نگاه می کنم، دری فلزی به رنگ چوب، پادشاه می گوید استحکام این در ها بسیار است و می تواند در آخرین قدمی شکست، معجزه ی ما بشود، مسخره است. نفسی عمیق می کشم و دستم را روی دستگیره ی مستطیلی(با طول زیاد) می گذارم. در ذهنم حرکات حمله و دفاع را مرور می کنم، آماده ی جنگ هستم؟ فکر کنم.. آری. دستگیره ی در را به سمت خودم می کشم و در هم همراهش به سمت من می آید. هم.. حالا می توانم آسمان تاریک و صاف را ببینم، حتی دانه ای هم ابر در آسمان نیست اما پس چرا ستاره ها در آسمان معلوم نیستند؟ فکر می کنم از دست آسمان ناراحت شده اند.. دم..بازدم- دم.. بازدم- از پسش بر می آیم! از پسش بر می آیم! سر بالا، سینه جلو و دست ها مشت! قدم هایم را محکم بر می دارم! باید از چه چیزی بترسم؟ مرگ؟ هه! برایم اهمیتی ندارد! یک دوست داشتم که مانند برادرم بود اما حالا او هم رفته است، پس.. باید ترس از دست دادن چه چیزی را داشته باشم؟ راستش را بگویم؟! زندگی بدون وابستگی، بی نهایت جذاب تر از زمانی است که کلی آدم را دوست داری و وابستشان هستی!
<< هوی! قاتل کوچولویی که برادرم رو کشتی؟ کجا قایم شدی؟! بذار از الان باهات طی کنم، اگر خودت با پاهای مبارکت به سمتم بیای، خب.. یکوچولو بهت آسون تر می گیرم ولی خب اگر اول من به سمت تو قدم بر دارم، دیگه پاهاتو نمی بینی! نمی خوام خیلی خشنش کنم.. خودت ادامه ی حرفامو حدس بزن. کجایی؟!>>
دور و برم را نگاه می کنم، کسی نیست، نکند دیر شده است؟! نفس هایم تند می شود. ناگهان چیزی توجهم را جلب می کند! چشم هایی در پشت ستون سمت چپی.
<< کوچولو؟ نمی آی؟ بهت که گفتم.. داری کار خیلی خطرناکی رو انجام می دی، خیلی خطرناک..>>
می خواهم قدم هایم را آرام به سمتش بردارم، ببینیم گول می خورد؟! خودم را به نادانی می زنم، مثلا دارم در این گوشه و کنارها به دنبال قاتل می گردم! خوب است، خوب است! همین را کج می کنم و به آرامی بدان اینکه بفهمد دستم را دور گردنش می اندازم و تمام..! ناگهان دردی بسیار در تمام بدنم احساس می کنم، چه خبر است؟! دور و برم را نگاه می کنم، روی زمین افتاده ام! او یکی از پاهایش را روی شکمم می گذارد و فشار می دهد. به او دقت می کنم، لباس و نقابی مشکی پوشیده است. بند نقابش به خاطر وزش باد دارد توی هوا می رقصد. صبر کن..! هاها! او با خود چه فکری کرده است؟! کولی الکی در شانه برای خودش درست کرده است. توی لباسش، در قسمت بازو اسفنج گذاشته است تا بازو هایش بزرگ به نظر برسند، تازه، چیزی توی کفشش گذاشته است تا قدش بلند تر به نظر برسد، می خواهد خودش را جای مرد جای بزند! به چشم های آبی اش خیره می شوم، چشم هایم را خمار می کنم و حرف هایم را توی چشم هایم می زنم: بردار پاتو وگرنه..
پایش را از روی شکمم بر می دارد. کف دستم را روی زمین می گذارم، به آرنجم فشار می آورم و از جایم بلند می شوم. رو به روی او می ایستم، به او نزدیک می شوم، به چشم هایش خیره می شوم و ابرویم را بالا می اندازم. جالب است.. ترسی در وجودش نمی بینم، ثانیه ای هم چشم هایش را ندزدیده است!
<< انتظارش رو نداشتم، خیلی قدرتمندی، مردِ لعنتی!>>
باز هم چشم هایش را نمی دزد.. باشد پس بیشتر از این را می خواهی! می خواهم به آرامی دستم را بالا بیاورم و نقابش را از سرش بکشم، آری! می خواهم تحقیرش کنم! کسی که می خواهد بدنش و خودش را تغییر بدهد، لیاقتش همین است!
<< خیلی خوبه.. عالیه! هیکلِ تو، هیکل یه مرد واقعیه!>>
همینه! آرام دستم را بالا می آورم و به نقابش نزدیک می کنم. عالیه..! ناگهان فشاری روی مچ دستم ایجاد می شود! می خواهم از درد ناله کنم که ناگهان یادم می آید نباید جلوی این جوجه توهمی کم بیاورم. او مچ دستم را محکم گرفته است و رهایش نمی کند. صبر کن.. فوق العادست! این یک عملکرد دفاعی است، پس یعنی کارم را درست انجام داده ام! ناگهان او با دیگر دستش، نقابش را بر می دارد. موهایش بلند و بور است. چشم های آبی اش.. مانند دریایی شفاف است، موج ها می روند و می آیند! چشم هایش مانند الماس برق می زنند!سخت است که به آن ها نگاه کنم! منظور از سفید برفی این دختر است؟ ابروهایش خرمایی و پهن است، بینی اش استخوانی است، در انتها سربالا می شود، لعنتی! چرا دارم انقدر به او فکر می کنم؟! می خواهم بکشمش! می کشمش!
<< ببین.. ولیعد هستی که هستی ولی حق نداری دختری رو دست بندازی، مفهوم شد یا دوباره برات تکرار کنم؟! اگر متوجه نشدی بگم بچه ها بیان! اگر بچه ها بیان، دیگه پاهاتو نمی بینی!>>
او دارد حرف خودم را به خودم می زند، دارد من را مسخره می کند! گندش بزنند! ناگهان باد موهای او را پریشان می کند.
<<آه.. متنفرم!>>
صدایش کمی بم است اما با ناز و ادا حرف می زند. موهایش را به یک سمت می ریزد و به چشم هایم خیره می شود:
<< قاتل و پیدا کردی به منم می گی دیگه؟ راستی، اون انگشتره با یاقوت سبز رو برداشتم، گفتم بدونی!>>
ناگهان چشمکی بهم می زند و دوباره نقابش را می گذارد. دور و برا نگاه می کند و دوان دوان از برجک دفاعی می رود.
نور آن دختر مانند روشنایی یک ستاره در تاریک ترین شب دنیا بود. تاریکی؟..
منتظر بمونید✨️