پس او این نقشه را برای من کشیده است.. می خواهد مرا به دختری متعهد کند! هه.. لابد در ذهنش است که دختره هم از تیم خودش باشد و همینگونه بازی را ببرد! اما.. چگونه باید او را مهار کنم؟! ضربان قلبم بالا می رود و دستانم شروع می کنم به لرزیدن:
« لعنتی!..»
اینکه چگونه باید او را مهار کنم دارد قُلقله به جانم می اندازد..! نه اینطور نیست! من قوی از تر او هستم! چگونه می توانم درمورد همچین چیزی خودم را نگران کنم؟! من مانند فولادی نابود نشدنی هستم!..
دست و پاهایم یخ می زنند و چشم هایم می لرزند.
ناگهان..! " از آینده بترس!.."
آب دهانم را قورت می دهم.. صاحب آن چشم هایی که درونش موج های آبیِ پهناور می آیند و می روند!
« ولیعهد؟! صدای من رو می شنوید؟!»
ناگهان تمام وجودم خشک می شود؛ به خودم می آیم و دور و اطرافم را می بینم. نفسی عمیق می کشم و سرم را به روی بِلیز بر می گردانم و سرم را کمی کج می کنم:
« اوه.. بلیز؟!»
« بله سرورم؟! مشکلی رخ داده؟!»
آه، لعنتی.. به نظر می رسد بلیز نگران من شده است. سرش را کج کرده، به من خیره شده و چشم هایش انگار هر لحظه منتظر جوابی هستند.
آب دهانم را قورت می دهم و نفسی عمیق می کشم. به بلیز نگاه می کنم، می خواهم کاملا نگرانی را از وجودش پاک کنم، لبخندی ملایم به او می زنم، زدن ضربه هایی آرامی به شانه اش برای اطمینان بخشی به او کار دومی است که می کنم. آرام آرام رگه های اضطراب از صورت او پاک می شود. لعنتی.. باید خودم را جمع و جور کنم! نباید بگذارم آن غول خونخوار لحظه ای فکر کند بازی را برده است! سرم را بالا می گیرم و دستانم را مشت می کنم. آه..! لعنتی.. نه! ناگهان خاطرات آن شب در ذهنم مرور می شود: آتش کوچک شمع ها به خاطر باد استوار نیست و مدام این ور و آن ور تکان می خورد. تکه های ذوب شده ی شمع روی میز ریخته است. در چوبی بالکن باز است و باد دارد پرده ی بالکن را می رقصاند! نمی توانم دقیق جلوی پایم را ببینم. آن چشم ها.. لعنتی! می توانم حقیقت را از درونش بخوانم.. ناگهان قلبم تیری می کشد. در آن لحظه می توانستم بوی نبود کسی را احساس کنم. کسی که رفته است.. خودم را جمع و جور می کنم. سرم را به سمت رو به رو می چرخانم، دقیقا مقابل سر پادشاه!.. نیشخندی می زنم، یکی از ابروهایم را بالا می دهم و با انگشتانم نوک های سبیلم را لمس می کنم و به آرامی آن ها را به سمت پایین می کشم. به چشم های پادشاه خیره می شوم. هاهاها.. خواندن حقیقت از آن چشم های دهن لق کاری ندارد. دست هایم را به هم مالش می دهم:
« اوه.. بلیز! درمورد چی نگرانی؟! نکنه من رو نمیشناسی؟ هیچ چیز باعث باخت من توی بازی نمیشه، حالا اهمیتی نداره چه نوع بازی باشه، در نهایت..»
سرم را کمی کمی کج می کنم، بسیار نه، خیلی کم، چشم هایم را تنگ می کنم و دوباره.. عمیق تر از قبل به چشم های آن لعنتی خیره می شوم! هاها! جمله ی آخرم را طوری به زبان می آورم که بلرزد تمام وجودش:
« پادشاه؟ گوش هاتون دقیق می شنوه دیگه، هِم؟! در نهایت.. منِ رابرت اونیم که اون حریف لعنتی رو له کرده! آره!»
نیشخندی به پادشاه می زنم.
اوه.. خدای من! به نظر می رسد من این پادشاه کوچولو را ترسانده ام! نگاه کن چطور سر جایش آرام و قرار ندارد.. صورتش سرخ شده است و چشم هایش می لرزند. دست هایش چطور؟ چشم هایم را روی دستانش متمرکز می کنم: نچ، نچ، نچ.. دستانش می خواهد بلرزند اما او نمی خواهد من متوجه ضعف و ترسی که در وجودش افتاده است بشوم.. بنابراین.. قدری آن ها را دارد روی دسته صندلی فشار می دهد که کم مانده منفجر شود! نباید انقدر به خودش سخت بگیرد!
من هنوز حرف هایم تمام نشده است! صدایم را صاف می کنم و یکی از ابرو هایم را بالا می دهم، آخ که دارد آزار دادن این مرد لعنتی چه حالی می دهد:
« اوه پادشاه! ببینم؟! فکر نکردید که من با این پیشنهاد بی نظیرتون مشکلی دارم!»
همانطور که فکر می کردم، پادشاه بی قرارتر می شود! حالا که این حرف را زده ام فکر می کند که نقشه اش مسخره و احمقانه است!
رویم را از پادشاه بر می گردانم و قدم هایم را به سمت در خروجی بر می دارم. ناگهان..!
« راستی پادشاه!..»
به سمت او بر می گردم و با لبخندی کج به او تعظیم می کنم.
دوباره رویم را بر می گردانم و ادامه قدم هایم را بر می دارم.
هاها! در همان لحظاتی که داشتم وجود آن پادشاه خنگ را می لرزاندم، نقشه ی مهار کردن فکر او را کشیدم..
کمی دنگ و فنگ دارد اما می شود!
برای مهار کردن نقشه ی آن مرد باید دختری را از تیم خودم به جمع دخترانی که پدرم انتخاب کرده است بفرستم. باید به فکر این هم باشم که پادشاه فکر کند آن دختر هم از یک خانواده ی ثروتمند آمده است. اینگونه نقشه ی پدرم را از بین می برم. اما.. چه کسی می تواند نقش آن دختر را بازی کند؟!
ناگهان..!
چشمانی آبی که قلب مرا در دریایش غرق می کند، موج هایی که می روند و می آیند! وجودی مانند ستاره ای در نیمه شب که نور می دهد! آن دختر..!
منتظر بمونید✨️