بهرام نوذری
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

۹ صبح

قوری چای را از روی سماور برداشت ، لیوانش پر از آب داغی بود که از سماور ریخته بود . یک دهم لیوان پر از چای شد و رنگ چای همه جای لیوان را اسیر خود کرد.
بخار از بالای لیوان شروع به بلند شدن کرد ، لیوان را بروی میز جلوی مبلی که همیشه می‌نشست گذاشت.
بخار لیوان بیشتر و بیشتر میشد ، جوری که تمام فضا را بخار گرفته بود . ترس از چشمانش داشت بیرون میزد و نای حرکت برایش نبود .
بخار کمتر شده بود ، اندام نحیف مردی روبرویش خود نمایی میکرد . انگار اورا می‌شناخت. بخار را پس زد دستش را بروی صورت مرد کشید .
چشمان مرد سد اشک را برداشته بود گونه هایش مسیل اشک بود.
صدای مهیب پتک کارگر ساختمانی همسایه بغلی او را دوان دوان پشت پنجره کشاند ، ساعت ۹ صبح بود .

کارگردان سینما ، فیلمنامه نویس ، طراح صحنه و لباس ، نقاش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید
نظرات