بامداد
بامداد
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

جنگل سرخی‌ها

می‌بینمش، در انتهای جنگلی دور در انگشتانم ریشه دوانده و با حریر قرمزی بر تن، کولی‌وار می‌رقصد. به من خیره می‌شود "اگر تو مرا نبینی من نیستم که ببینم من کیستم که ببینمم." مرا می‌بیند که دیوانه‌ام، دریده‌ام، شبانه روز دویده‌‌ام و حال در باتلاق سیاهی‌ها و زجر روان، فرو رفته‌ام. یک چشمم به چشم اوست و چشم دیگر به دستانم که اکنون ریشه‌های اویند و نه دستان من.
در این سیاهی مطلق که رنگ را از رنگ نمی‌توان افتراق قائل شد، مرا می‌بیند. همه‌ی دلخوشی‌ام آن دو چشم خیره‌ست که مرا می‌نگرد و برعکس خودم، از سایه‌ام نمی‌ترسد‌. بی‌رحمانه به کابوسش ادامه می‌دهم اما به بغض‌هاش نمی‌خندم  چرا که اگر بخندم، می‌بارد تا جاییکه در خاموشی محض غوطه‌ور شویم، و به یاد نیاوریم چه کسی ابتدا دست بر تپانچه‌ی آویخته بر دیوارهای سلطنتی برد و این بازی کثیف و تلاش‌های مذبوحانه برای فرار از سکون و رکود را آغاز کرد.
"ابری گریست در من و من در وی گریستم." سپس "گریستن نتوانستم، نه کنج خلوت خویش..." برای آفتابی که آمدن نتواند کرد.
گفتم: دستانت را بده به من تا ریشه‌ی تو شوم، گفت: من از همه دست شسته‌ام، واضح بود؛ حتا از من. از من نیز دست شسته بود و دیگرگونه چشمی بر من گشود‌. چنان خیره که روان پریشان شده‌ام را لمس می‌کرد و سپس جای نبض انگشتان کشیده‌اش، تبر می‌زد. گفتم بزن، زد، می‌زنم، انگشت زد. آن شب کنار همه‌جیز دنیا بالا آوردم و دیگر نترسیدم چون انقدر دوستش داشتم که از جهان نترسد.  "اکنون در پیکر حیوان رام نشده‌ای بودم که گل‌های قرمز پیراهن او مرا به این جزیره کشانده بود."

بامدادنقاشیداستاننقاشی‌ داستان
یک سیستم عصبی پیچیده.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید