بامداد
بامداد
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

ملاقات

‌‌‌‌‌-چرا زمانی‌که از حقوق طبیعی خودت به نفع او صرفنظر کردی، یادت نبود که تو انسانی؟ چرا در آن شش ماه هر بار می‌دیدی‌اش تظاهر می‌کردی که لبخند تصنعی‌ات واقعی‌ست؛ پوششی‌ست بر درون فروپاشیده‌ات؟ و تو با درد زمزمه‌ می‌کردی "آرام باش"، "آرام باش" بی هیچ نشان از آرامشی که خیال باطلی بیش نبوده. تو زنده‌ای و هنوز...

+"کاشکی می‌توانستم از حالا مزه‌ی درد را بچشم، فقط یک خُرده."

-وجود تو تجسد زجر رگ و پی است. تو در درد و رنج زاده شدی دریغ از آنکه اندکی اندکی اندکی...

+این حرف‌هاییست که آدم می‌زند اما تا به‌سرش نیاید نمی‌تواند بفهمد که همه‌اش یک سوگواری بیشتر نبوده و برد و باختی در کار نیست.

-حرف من این است که پستی‌های کوچک ما درون خودمان نهفته می‌ماند، دست آخر می‌میریم. بدون آنکه بفهمیم ارزشمان چقدر است.

+مُفتِ مُفتم اگرچه ارزانتر.

-دیدی؟ تو جنب و جوش می‌کنی. ناراحت می‌شوی. کاملا زنده‌ای.

+چه اهمیتی دارد زنده بودنم، وقتی دیگر هیچ‌چیز باعث نمی‌شود که او برگردد؟

...

+چه کسی اهمیت می دهد؟ برای چه کسی اهمیت دارد؟

داد بزن، بهم بگو، چرا ساکت شده‌ای؟

...

-[با اضطراب] هیچ‌کس. هیچ‌کس‌.


نقاشیداستانبامداددیالوگ
یک سیستم عصبی پیچیده.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید