بامداد
بامداد
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

گذشتن و رفتن پیوسته

لی‌لی روی قالیچه‌ی میان راهرو، در اتاق خالی، دراز کشیده‌ست.
دیوار اتاق را بوسه زدم. قاب عکسی که در آن خندیدم از سینه‌ی دیوار افتاد. کف اتاق با دقت میکل‌آنژ هنگام کار بر روی چهره عیسی‌بن مریم، طوری قدم برمی‌داشتم که مبادا پا بر روی خطوط میانشان بگذارم.
خاطرات در مغزم سر و صدا می‌کردند. به دفعات بی‌شماری فکر کردم که از پله‌های این خانه، به دلایل مختلفی بالا و پایین شدیم. به روزهایی که ساختیم و خاطرات خوشِ نداشته‌ی‌مان، به زیبا زمستانِ هزار و چهارصد، شکست‌های نسبتاً بزرگی که بطور موفقیت آمیزی در این اتاق خوردم، اشک‌ها و لبخندها، دید و بازدیدها، جنگ و صلح، طلوع‌ها و غروب‌های مختلف در گردش فصول، یکسال و نیم از زندگانی‌ام که اغلب شب و روزهایش در این نُه متر خلاصه شد و یگانه‌ شب‌های آخر که لی‌لی، در آغوشم می‌خوابید.
بزرگ شدم، در این یکسال و نیم بیش از هر زمان دیگری بزرگ شدم، البته شاید این توهمی بیش نباشد که انسان پس از هر برهه‌ای محتملاً معتقد است که بیش از پیش رشد کرده؛ ولی می‌خواهم بگویم این پختگی نسبی، نوبرش بود.
از تعلق خاطر داشتن تنفر یا شاید ترس خاصی دارم، کاش همه‌چیز را می‌شد همین‌جا دفن‌ کرد و گذشت و رفت. ولی تجربه‌ها بخشی انکار ناپذیری از ما را تشکیل می‌دهند، هر چقدر دیر، هر چقدر دور؛ پس چه کسی می‌تواند بگوید تمام شد و دروغ نگفته باشد؟


اسبابکشیرفتنگربهبامداد
یک سیستم عصبی پیچیده.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید