ویرگول
ورودثبت نام
آبی=)
آبی=)
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ ماه پیش

عزیزترین من..

عزیز من، صدای باران می آید. یادت است؟ آن زمان پاییز بود. باران می آمد. خودم ابر ها را بالای بام خانه ات آوردم. زیرا که می دانستم صدای شر شر باران لبخند بر روی لبانت می آورد. همان زمان بود یاد گرفتی بر دو پای کوچک نقلی ات بایستی و اولین قدم های قصه ی زندگی‌ات را بر داری. اما بدان و آگاه باش که در هر لحظه و هر کجا من کنارت هستم.

بزرگتر که شدی صدای هو هو ی بادِ هنگام پاییز را دوست داشتی. چرا که آن نسیم خنک یادآور خاطرات خوبت بود. یادت است؟ آن سال برای تولدت نسیم دلپذیر باد را فرستادم. با اینکه من چیزی را هرگز از یاد نمی برم ، لبخند آن موقع ات برایم هرگز فراموش شدنی نیست. می خواهم بدانی که حتی اگر لحظه ای هم غمگین شدی من مراقب تو هستم.

کم کم که گذشت یاد مرا از دل خود ز یاد بردی. البته من که هم چنان دوستت دارم جان دلم اما امیدوارم از اشتباهات خود در این فصل از زندگی تجربه کسب کرده باشی.


راستی.. الان هم پاییز است. چرا به بیرون سری نمی زنی؟
البته من که دلیلش را می دانم، اما خب.. دلم برای لبخند بنده ام بسی تنگ شده است. صدای خش خش برگ های خشک زرد و نارنجی را شنیده ای؟ آنها را من برایت فرستاده ام.. در را باز کن و برگه ی جدید کتاب زندگی ات را ورق بزن.

چرا که من،
دلتنگ لبخند بنده ی خود هستم.




پی نوشت(1):
گمونم فهمیدید از زبان چه کسیه..نه؟=)

پی نوشت (2):

راستی..این متن در واقع یک انشای کلاسی بود با موضوع پاییز!










✍🏻آبی ،باران اطهری

بارانپاییزآفریدگارزندگی
عاشق کتاب و سفر کردن، در جستوجوی زیستن و در این میانه ها سرشار ازشوق نوشتن! baran.a
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید