ساعت حدوده نُه و سی و چند دقیقه شب بود که روی کاناپه از خواب پریدم. صدای تلق تولوق ظرف بین دست مادرم در آشپزخانه و این نور بیش از اندازه ی لوستر وسط پذیرایی خوابم را آشفته کرده بود.
درد شکمم به کمر و کشاله ران هایم میزد انگار قدبلندی میکرد پدرسوخته که به مغزم برسد!
رسید آخر سرهم
مادرم شام را برایم کشید و رفت توی اتاقش
خوردم و من هم رفتم
کنارش خوابیده بودم و از چیزی گلایه میکردم
یادم نیست (هست) چه بود.
سرش را از گوشی بیرون آورد و نگاهم کرد و جمله ای هم در جهت پیش برد مکالمه ادا کرد
ناگهان به دهانم خیره شد. انگشتش را بدون مقدمه در دهانم کرد
_چرا دندونت کج شده؟
یعنی چه دندانم کج شده؟ مگر میشود آدم بالغ دندانش شکل عوض کند؟
+یعنی چی کج شده ؟
_ایناها دیگه دندون نیشت کج شده
+مگه میشه مامان
_لابد دندون عقلت جا نداشته به اینا فشار آورده
جلوی آیینه کنار تخت ایستادم و دهانم را باز کردم
دندان نیش سمت چپم کج شده بود و خودش را به سمت زبانم کشیده بود به مابقی دندان هایم نگاه کردم
دندان عقلم را بررسی کردم
تمام دندان هایم غریبه بودند
انگار تا به حال اصلا نگاهشان نکرده بودم.
انگشتم را از توی لپم بیرون کشیدم و به لبم مالیدم
لب هایم قبلا قرمزتر بود
حالا انگار کمی به خاکستری میزند
از کِی؟ نمیدانم
گوشه لب هایم خط گونه ای به عمق بیش از چند کرم پودر افتاده بود.
دلم خالی شد، از خواب پریدم.
ساعت ۸ صبح صدای آلارم از خواب بیرونم کشانید
هنوز مطمعن نبودم جلوی آیینه دویدم و خودم را نگاه کردم
دندان کج لب خاکستری خطوط ظریف کنار لب و پف چشم. همه چیز عادی بود باید سریعتر از خانه بیرون بزنم اداره دیر شده. پریدم باید نزدیکای چهار صبح باشه
دندونم درد میکنه دلم میخواد گریه کنم چرا نمیکنم؟ ترسیدم نمیدونم کجام نمیدونم کیم چند سالمه؟
میپرم ساعت دقیقا نه و پنجاه و شش دقیقه شبه احتمالا میدونم کیم به دندونم دست میکشم و گوشیم رو باز میکنم باید این هارو یه جا بنویسم...