همه چیز از آن خاطره عجیب دوران کودکیم شروع شد. یادم است یک شب در حیاط بودم و مسحور زیبایی ستاره ها و آسمان شده بودم. ناگهان پیکری بزرگ و سیاه را دیدم که درست بالای سرم توی آسمان بود!
عجیب اینجاست که نترسیدم و بیشتر شگفت زده بودم. پیکر نزدیک و نزدیک تر شد. تونستم بهتر ببینمش، یک مرد بود با بال های بزرگ و خفاشی شکل. سر تا پایش سیاه بود، نه یک سیاهی ساده، یک تاریکی بی انتها یا همچین چیزی.
با همان صدا و لحن کودکانه گفتم: میشه به بال هات دست بزنم؟
خندید، صدای خنده اش هنوز توی گوشم است، اصلا ترسناک یا رعب آور نبود. برعکس دلنشین و گرم بود، شبیه خنده معلم دبستان.
گفت: برای تو خیلی زوده که بمیری، زندگی کن. وقتی دوباره دیدمت دوست دارم همش رو برام تعریف کنی منجم کوچولو... . و رفت. نگذاشت به بال هایش هم دست بزنم.
برای هر کسی که تعریف کردم باور نکرد. میگفتند خواب بد بوده است. خوب و بدش را مطمئن نیستم، اما میدانم که خواب نبود. فراموشش کرده بودم، اما همین چند روز پیش بود که بین کتاب و دفترهای قدیمیم یک نقاشی پیدا کردم که آن شب را کشیده بودم و دوباره یادم آمد، با جزئیاتی غیرقابل باور و عجیب.
این باعث شد ایده ها و افکار جالبی به سرم بزند. از طرفی وقتی به گذشته فکر کردم، با اینکه بیست و سه سال زندگی کرده ام که حدود هزاران روز میشود، چیز زیادی نداشتم که برای مرد پرنده تعریف کنم!
البته که زندگی کرده بودم، اما انگار به جز اتفاقات بزرگ و مهم، باقی تجربیاتم همه مبهم و سطحی بوده اند. انگار زندگی نکرده ام، فقط زنده بوده ام. مثل تفاوت خوردن با چشیدن است. یا اینطور هم میتوان گفت، ما هر شب میخوابیم اما خوابیدن کجا و رویادیدن کجا!
توی پست بعدی در مورد عمیق تر تجربه کردن زندگی مینویسم.
نظر تو چیه دوست من؟ لذت های زندگی رو خورده ای یا چشیده ای؟
اگه مرد پرنده بیاد چقدر حرف داری که براش تعریف کنی؟