
خستگیام را با زبانی مملوح از درد شرح میدهم
طاقت زلفی دگر بر گردن و روحم ندارم
آشنایی را ز بهر جور و ظلم اش دگر اینبار نخواهم
چه بهشت باشد، چه دوزخ،
من دگر آن را نخواهم.
قلب عاشق، مخزن جانِ معشوق است
این چنین با قلب عاشق بازی کردن،
بازی با خود است.
من چه دانم ز عشق دروغین معشوق؟
من چه دانم ز جفای ناکرده دوست؟
من چه دانم از مکر و حیله دوست؟
که او خود جان من بود.
درد عشقی بدارم که جهان را
به آتش بکشاند این دو سه روز را
لیلی که شد معشوقِ مجنون،
همان مجنون دیوانهی معروف
فقط از بهر این کار توانست
که دریغ کرد جسمش را ز مجنون
اگر آن دخترک رنجورِ بد فکر
که فکر و ذکرش را، بفروخت به مجنون
فروشی که بهایش جان او بود
چند صباحی میبود با خود او
نه خود شهرهی آفاق میشد
نه قصهی مجنون، اینچنین غصه میشد.
اما روزی بشود همه عالم هویدا
که همان روز مجنون آگاه شود از لیلا
که چه بود و چه بکرد با او
این همه حیله و مکر را ز چه کرد با او