گاهی در زندگی به نقطهای میرسیم که در آن نه توان پیش رفتن داریم و نه دل برگشتن. ایستادهایم، خیره به افق، به گذشتهای که پشت سر گذاشتهایم و آیندهای که در مه فرو رفته. شاید تو هم چنین لحظهای را تجربه کرده باشی، جایی که نه امیدی برای حرکت داری و نه آرامشی برای ماندن.
داستانی که میخواهم برایت بگویم، داستان کسی است که در همین دو راهی گرفتار شده؛
"ناخدای خسته".
ناخدایی که دریا را خانه خود میدانست، اما حالا نمیداند که باید دوباره دل به اقیانوس بزند، یا سرزمینی تازه برای خود بسازد. شاید او را درک کنی، شاید خودت هم روزی ناخدایی بودهای که میان رفتن و ماندن سرگردان شدهای.
اما پیش از آنکه درباره ناخدا قضاوت کنیم، بیایید با هم به قصهاش گوش دهیم...
دلم تنگ است، اما زخمیام. مثل ناخدایی که روزگاری دریا را خانه خود میدانست، بیپروا دل به اقیانوس میزد و بادبانها را با غرور در دست میگرفت. اما حالا، دیگر آن ناخدای پیشین نیست. هنوز هوس سفر در سر دارد، اما ترسی عمیق در جانش رخنه کرده. نه از آب میترسد، نه از مرگ، بلکه از این میترسد که این، آخرین سفرش باشد . آخرین مواجهه با معشوقش: دریا.
دریا همیشه خانهاش بود، پناهگاهش، اما آیا اینبار هم او را در آغوش خواهد گرفت یا در دل خود فرو خواهد برد؟ ناخدا نمیترسد که غرق شود، بلکه از این میترسد که دریا دیگر عاشقش نباشد. که دیگر بازوان موجهایش را برایش نگشاید. که دیگر نگاهش، نگاه معشوق نباشد. اما مگر دریا برای عاشقی آفریده شده؟
و سوالی که ناخدا هرگز از خود نپرسید: خانه اش دریاست یا کشتی خودش ؟
بزرگترین اشتباه ناخدا این نبود که به دریا دل سپرد، بلکه این بود که او را راه بلد خود دانست، نه مهارت و تجربه خویش را. دل به دریایی بست که سرکش بود و بیقرار. انتظار داشت که دریا او را حفظ کند، که آرام بماند، که راه را نشانش دهد. اما دریا هیچوقت برای محافظت از کسی نبوده، دریا تنها دریاست. و حالا، با هر موجی که بر پیکره کشتیاش میکوبد، با هر بادی که بادبانهایش را میلرزاند، ناخدا این حقیقت را بیش از پیش میفهمد: نجات در دستان خودش است، نه در مهر معشوق این همان حقیقتی است که انسان دیر یا زود باید بپذیرد.
مراقب عشقهایتان باشید. مراقب آن چشمهایی که روزی پناهتان بودند، مراقب آن دستانی که روزی گرمایشان را باور داشتید.ن که گاهی گرمای دستها برای همیشه از بین میرود، گاهی آن چشمها دیگر شما را نمیشناسند، گاهی دریا دیگر شما را در آغوش نمیگیرد. و این، بزرگترین حقیقتی است که باید پذیرفت.
همهچیز میگذرد. اما امید به تغییر معشوق، شاید چیزی جز سرابی فریبنده نباشد. عاشقی که زندگیاش را بر این امید بنا میکند، دیر یا زود در سکوتی عمیق فرو میرود. مرگی خاموش که آرام، اما حتمی است. اما شاید، فقط شاید، در این مرگ، بیداریای نهفته باشد. شاید بتوان دوباره عاشق شد، اما نه به همان شکل، نه با همان انتظار. بلکه اینبار، با چشمانی باز، با دستانی محکم بر سکان، با فهمی عمیق از آنچه که هست و آنچه که هرگز نخواهد شد.
دل به دریا بزن، اما نه برای آنکه نجاتت دهد، بلکه برای آنکه زندگیات را معنا کند. قایقت هرچقدر هم که کوچک باشد، اگر ناخدا باشی، اگر سکان را در دست بگیری، اقیانوس از آن توست.
آیا این ناخدا روزی باز خواهد گشت؟ آیا دریا بار دیگر او را خواهد پذیرفت، یا او سرزمین تازهای را برای خود خواهد ساخت به دور از آب و دریا؟
هرکدام را انجام دهد، انتخاب اوست، اما کاش انتخابی کند که روزی حسرتی بر دلش نگذارد. زیرا مرگ عاشق نه در شکست، بلکه در حسرت انتخاب نکردن است. کاش باز برود و خود را به موج های سرکش بکوبد، اما راهش را از میان موج ها پیدا کند، چون زندگی همین است . و ناخدای بدون کشتی و داخل خشکی دیگر ناخدانیست، همچون ؛ عاشق
زندگی، راه رفتن نابینایی است که عصا در دست دارد.
دوست من ، فکر کن یک فرد نابینا هستی و برای رسیدن به یک جا باید بار ها و بار ها عصایت را به زمین بکوبی باید صداهای مبهم را که از هر سمتی به تو نزدیک میشود تحلیل کنی و گوش دهی باید وقتی به دیوار میرسی، دوباره عصایت را بکوبی و مسیری تازه پیدا کنی تا در نهایت به منزل و جایی که میخواستی برسی . زندگی مثل راه رفتن نابینایی است که عصا بدست میخواهد مسیرش را پیدا کند و شاید بار ها و بار ها در این راه گم شود ، آسیب ببیند ، بترسد ولی در نهایت به مقصدش برسد .
هیچ کس راه را از ابتدا نمی دانست. هیچ کس بدون ترس نرفت. اما آنان که رفتند، در نهایت رسیدند.
خدا را چراغ راهتان کنید تا او حافظ و نشان دهنده مسیر به شماها باشد .
حال یک سؤال:
ناخدا باید باز دل به دریا بزند یا خانه ای تازه بسازد ؟