
بابک غمی دارد که جانش را میفشرد. او خود را نمیبیند؛ یعنی اجازه ندادهاند که خودش را ببیند. چشمانش را بر خود بسته و افکارش غوطهور در حسرت و خشمی ست که از نپذیرفته شدن او در این جهان پر رنج و درد نشأت گرفته است. جهانی که او را به بردگی کشاند و افسار اطاعت را بر گردنش انداخت.
بابک در کودکی، هر زمان که دیدگاه اش را ابراز میکرد و این دیدگاه، به مذاق فردی خوش نمیآمد؛ آن فرد، با نگاهی ناراضی و منفی به والدین بابک مینگریست، این دقیقا لحظه ای بود که بابک، با واکنش تند والدینش روبهرو میشد. انگار حق نداشت کسی را در مقابل پدر و مادرش قرار دهد. یا علیه پدر و مادرش به فکر فرو برد؛ و یا مبادا از فردی حق از دست رفته اش را مطالبه کند و آن فرد را در مقابل پدر و مادر بابک قرار بگیرند، او آموخت که مطالبهی حق، اشتباهی بزرگ است؛ اشتباهی که با خشم پدر و مادر و تنها ماندن جبران خواهد شد.
پس افساری که دیگران بر گردن اش می انداختند را پذیرفت، دنیا را با نگاه تحمیل شده آنها دید، و ظلمهایی را که در حق او میکردند، با نام بخشیدن و به بزرگمنشی، نادیده می گرفت و بر آنها چشم می پوشید. اما او، فقط خود را فریب می داد و هر زمان که هشیار می شد و دیگر نمیتوانست آن ظلم ها را تحمل کند، با صدایی لرزان، چشمانی پر، و دستانی سرد و بیجان، تقاضای حق خواهی از فرد متخطی را میکرد؛ و آن لحظه، مواجه می شد با واکنش سرد و تند فرد مقصر. زیرا آن شخص، تاب شنیدن صدای بیدار شدهی نوکری را نداشت که دیگر نمیخواست نوکر بماند. در این حال، بابک شرمگین می شد و پوزش میخواست؛ گویی گناهی نابخشودنی مرتکب شده و حال باید سپاسگزار بخشیده شدن توسط آن فرد باشد.
اما چرا؟
میرویم به گذشتهی بابک:
پسری شیرین و ساکت. بخاطر خرابکاری ای که تقصیر او نبود، پدرش را به مدرسه کشاندند. او میدانست کار چه کسانیست؛ کسانی که به دلایلی که خودش هم نمی دانست چرا، با او دشمنی میکردند. و حالا در دفتر ناظم، میخواست حقیقت اتفاق افتاده را به ناظم بداخلاق و پدر شرمسارش بگوید. اما ناگهان با فریاد پدر که خطاب به او بود، روبهرو شد: «ساکت!» و سپس به ناظم گفت: «حق با شماست، معذرت میخوام.» بعد رو به بابک کرد و گفت: «معذرت بخواه!»
بابک، حیران و درمانده، با نگاهش از پدر التماس میکرد که بگذارد حرف بزند. اما پدر با نگاهی پر از خشم، او را شکست؛ شکستی سنگینتر از ظلم آن بچهها. بابک با شرم و اندوه، معذرت خواست؛ و از آن روز به بعد چنان درهم شکست که دیگر هرگز نتوانست از کسی حقش را بگیرد.
بابک، وقتی با موقعیتی مشابه روبهرو میشود، یا خشمگین می شد و کنترل اش را از دست می دهد، و یا شرمگین، درمانده و افسرده در برابر فرد مقابل سر تعظیم فرود می آورد و خود را تمام خطاکار می بیند، گویی در ذهن اش تمام حق را یا به خود میدهد یا به دیگری. چون هیچگاه کسی به حرفهایش گوش نداد و هیچوقت یاد نگرفت که حق، تمام و کمال، متعلق به هیچکس نیست و او نیز میتواند قسمتی از آن را داشته باشد.
راه بابک در بخشیدن خود است؛ بخشیدن کودکی که باید سخن میگفت، اما ترسید. ترسید که دیگر دوستش نداشته باشند. او باید بداند که حق نسبیست، و همیشه بخشی از آن ممکن است با او باشد؛ و همان بخش، باید در نظر گرفته شود و با منطق و واقع بینی، که روزی از او گرفته شد، راهش را پیدا کند. این مسیر بابک است در تعامل با دیگران و در طول زندگی.
ما نیز گاهی باید بابک درونمان را پیدا کنیم، بدون قضاوت به حرفهایش گوش دهیم، و از دل آسیب های او، زندگیمان را از نو بیافرینیم.
زندگانی که حق هر یک از ما انسان ها است و این ما هستیم که مسیر زندگانی مان را با دیدن تمام آسیب های کودکی مان، دوباره از نو خواهیم آفرید.
امیدوارم در این مسیر همراه و دوست شما باشم🌱❤️