
گاهی دلم میخواست عادی باشم،منم بخندم، منم گریه کنم، منم دلخوشی هام کوچیک باشن و مثل بقیه از ناراحتی، برم کلی کار کنم تا آروم شم.
خستم...
از دنیایی که توش نهنگ شکار میکنی،
ولی بقیه به ماهی های یک متری میگن "بزرگ ترین آبزی".
خستم از روحی که آزاده، ولی در ظاهر در بند هزاران قفل و زنجیره.
انگار برای هرچیزی باید بهایی پرداخت...
نمیدونم چه کسی داره این متن رو میخونه، ولی ی چیزی مدتیه تو دلمه که امشب میخوام بگم:
میدونی دوست من، زخمی ترین موجودات، قوی ترین موجودات ان.
اونی که زخمی روی روحش نداره ، قدرتش هم کمه.
حس میکنم رفتم اعماق اقیانوس و دارم جهانی رو میبینم که به ذهنمم خطور نمیکرد وجود داشته باشه.
اما دیگه نمیتونم با مردم خشکی ارتباط برقرار کنم، نمیتونم بیام ساحل، نمیتونم اونجا باشم چون اونا فکرمیکنن بزرگ ترین موجودات رو شکار کردن، در حالی که این طور نیست.
یا آدمایی که من رو در صحبت کردن ناتوان فرضم میکنن چون فقط مثل اونا صحبت نمیکنم و باهاشون فرق دارم.
میدونی، کسی که زیاد دیده، نمیتونه زیاد حرف بزنه، این غصه منه، نعمته اما موجب تنهاییه.
سکوت، بی حسی و تاریکی اما وجود معنا، جهانی هست که من در اون زندگی میکنم، اما سایر مردمان رو هم درهمین تاریکی میبینم که چطور راحت، خونسرد و خوشحال اما بی بهره از معنا، دارن زندگی میکنن و این منو به حیرت می اندازه، عجیبه و وسوسه کننده است برای یک روحی که مسیر درستش منحرف شده.
میدونی دوست من:
برای هرچیزی بهایی هست و باید اون رو پرداخت،
گاه این بها، روح توعه؛ گاه مفهومِ روح توعه.
ممنونم که خوندی دوست من،
شاید همین سختی، راه رسیدن به نور باشه🌿.
امیدوارم در مسیر که صلاح میدونه ما رو قرار بده.❤️