ویرگول
ورودثبت نام
مبینا حاج سعید
مبینا حاج سعید
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

بخشی از رمان ترس از ارتفاع به قلم مبینا حاج سعید

پوستر رمان ترس از ارتفاع
پوستر رمان ترس از ارتفاع

دستم رو روی پیشونی‌م گذاشتم. سرم تیر می‌کشید. مگه میشه؟ چطوری رفته؟ اون که خوب بود، فقط ترسیده بود! از ساسان ترسیده بود! از عموی طرد شده‌ و عمه‌ی بدتر از دشمنش ترسیده بود!
وقتی سرم رو بالا گرفتم، فقط من و ناشناس توی راهرو بودیم. شایان رفته بود. شک نداشتم اون‌ هم حال خوبی نداره. ناشناس دستش رو روی شونه‌م گذاشت و من رو سمت مبل‌های جلوی کانتر راهنمایی کرد.
بدون تعارف و با چشم‌هایی میخ شده، روی مبل نشستم و مات زمزمه کردم:
- الان باید بفهمم که می‌شناسمت؟ الان که دیگه نیستی؟
سرم رو کج کردم و با نگاهی ناامید گفتم:
- چطوری مُرده؟ چرا مرده؟ اون که خوب بود، همین چند روز پیش با هم حرف زده بودیم. قرار بود همه‌چیز درست بشه، چرا نشد؟
کنارم نشست و آهی کشید.
- تصادف کرده. از دره پرت شده بود پایین. حتی نتونستن صورتش رو شناسایی کنن، ولی گردنبندش پیشش بود.
اشک توی چشم‌هام جوشید و نرسیده به مژه‌هام، پسشون زدم.
- از کجا مطمئنین خودش باشه؟
دستش رو روی پام گذاشت و آروم و با مکث گفت:
- دی ان ای شایلین خانم رو داشت.
بهش شک داشتم. از چشم‌های شایان معلوم بود واقعا ناراحته و چیزی نمی‌دونه ولی چشم‌های اون، مردد بود! دیگه احمق نبودم. بعد از سال‌ها رفت و آمد و همنشینی با آدم‌های مختلف می‌تونستم از چشم‌هاشون حرفشون رو بخونم.
- تو کی هستی؟
نگاهم رو بهش دوختم که لبش رو تر کرد و گفت:
- حامدی‌؛ دستیارش بودم. همه کارهاش رو من انجام می‌دادم. هم دستیارش و هم بادیگاردش. من بودم که داشتم از عمه خانم براش مدرک جمع می‌کردم ولی... حتی قبل از این که مدارک رو ببینه رفت!
به اندازه‌ی کافی داغون بودم که حوصله برای فهمیدن راست و دروغش نداشته باشم؛ اما این بار فرق می‌کرد. برای یک بار هم که شده، نباید بزارم چیزی که می‌خوام از چنگم در بره!
راهش همین بود. باهاش حرف می‌زدم و اونقدر سوال پیچش می‌کردم که آخر سر حرفش دو تا می‌شد و سوتی می‌داد! اما نه اونجوری که خیلی ضایع باشه؛ خودم رو به افسردگی میزنم و با این بهونه که ماتم برده و حالم دست خودم نیست، باهاش صحبت می‌کنم.
این طرف سالن روشن‌تر بود. نور لامپ‌های سقفی و چند تا نور مخفی لایت، محیط رو از اون دِپی درآورده بود. خیره به نوری که توی چشم‌هاش می‌درخشید گفتم:
- کاش می‌شد می‌تونستم ببینمش و بگم ببخشید بهت تهمت زدم، ببخشید که نشناختمت، ببخشید که اون روز حتی نتونستم اسمت رو بپرسم، ببخشید که حالا که رفتی، یادم اومده!


رمانرمان ترس از ارتفاعتراژدیعاشقانه
نویسنده، #مبینا_حاج_سعید! نویسنده رمان‌های: اولین مرگ، بدلکاران، ترس از ارتفاع، مفقود شده و...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید