دستم رو روی پیشونیم گذاشتم. سرم تیر میکشید. مگه میشه؟ چطوری رفته؟ اون که خوب بود، فقط ترسیده بود! از ساسان ترسیده بود! از عموی طرد شده و عمهی بدتر از دشمنش ترسیده بود!
وقتی سرم رو بالا گرفتم، فقط من و ناشناس توی راهرو بودیم. شایان رفته بود. شک نداشتم اون هم حال خوبی نداره. ناشناس دستش رو روی شونهم گذاشت و من رو سمت مبلهای جلوی کانتر راهنمایی کرد.
بدون تعارف و با چشمهایی میخ شده، روی مبل نشستم و مات زمزمه کردم:
- الان باید بفهمم که میشناسمت؟ الان که دیگه نیستی؟
سرم رو کج کردم و با نگاهی ناامید گفتم:
- چطوری مُرده؟ چرا مرده؟ اون که خوب بود، همین چند روز پیش با هم حرف زده بودیم. قرار بود همهچیز درست بشه، چرا نشد؟
کنارم نشست و آهی کشید.
- تصادف کرده. از دره پرت شده بود پایین. حتی نتونستن صورتش رو شناسایی کنن، ولی گردنبندش پیشش بود.
اشک توی چشمهام جوشید و نرسیده به مژههام، پسشون زدم.
- از کجا مطمئنین خودش باشه؟
دستش رو روی پام گذاشت و آروم و با مکث گفت:
- دی ان ای شایلین خانم رو داشت.
بهش شک داشتم. از چشمهای شایان معلوم بود واقعا ناراحته و چیزی نمیدونه ولی چشمهای اون، مردد بود! دیگه احمق نبودم. بعد از سالها رفت و آمد و همنشینی با آدمهای مختلف میتونستم از چشمهاشون حرفشون رو بخونم.
- تو کی هستی؟
نگاهم رو بهش دوختم که لبش رو تر کرد و گفت:
- حامدی؛ دستیارش بودم. همه کارهاش رو من انجام میدادم. هم دستیارش و هم بادیگاردش. من بودم که داشتم از عمه خانم براش مدرک جمع میکردم ولی... حتی قبل از این که مدارک رو ببینه رفت!
به اندازهی کافی داغون بودم که حوصله برای فهمیدن راست و دروغش نداشته باشم؛ اما این بار فرق میکرد. برای یک بار هم که شده، نباید بزارم چیزی که میخوام از چنگم در بره!
راهش همین بود. باهاش حرف میزدم و اونقدر سوال پیچش میکردم که آخر سر حرفش دو تا میشد و سوتی میداد! اما نه اونجوری که خیلی ضایع باشه؛ خودم رو به افسردگی میزنم و با این بهونه که ماتم برده و حالم دست خودم نیست، باهاش صحبت میکنم.
این طرف سالن روشنتر بود. نور لامپهای سقفی و چند تا نور مخفی لایت، محیط رو از اون دِپی درآورده بود. خیره به نوری که توی چشمهاش میدرخشید گفتم:
- کاش میشد میتونستم ببینمش و بگم ببخشید بهت تهمت زدم، ببخشید که نشناختمت، ببخشید که اون روز حتی نتونستم اسمت رو بپرسم، ببخشید که حالا که رفتی، یادم اومده!