فاطمآ
فاطمآ
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

×کالبد مکانیکی×

این داستان ادامه داستان سنگ‌های سرنوشت ساز هست، پس اول اون و بخونید.

چشمام هنوز بستس ولی درد عجیبی و تو بدنم حس میکنم، دردی که داره کمک میکنه برای تسکین یه زخم. کم‌کم چشمامو باز کردم نور مهتابی به چشم می‌خورد، چندباری چشامو باز و بسته کردم تا به روشنایی عادت کنم. صدای تیک‌تاک ساعت میومد انگار چندتا ساعت به گوشام چسبونده باشن. گیج شدم و قدرت حرکت جسممو ندارم دور برم و نگاه کردم ولی هیچی نبود.
وایسا ببینم اصلا اینجا کجاس، مگه من تو کوچه از حال نرفتم پس پس چرا الان تو اتاقم، دور برمو نگا کردم هیچی نبود جز تختی ک روش بودم و یه آینه کنار در، اتاق کوچیک بود هیچی حس نمی‌کردم، سعی کردم بلندشم اما بی فایده بود حتی نمیتونستم سرمو درست حسابی تکون بدم.

خسته شدم از تقلا کردن و بی حرکت موندم، داشتم به اتفاقاتی که افتاد فک میکردم که در باز شد. مسخره بود واقعااا مسخره بود!! پسر ایندفعه واقعا انگار دارم خواب میبینم ممکن نیس!
یه ربات تو چارچوب در وایساده بود. مات و مبهوت خیره بودم که اومد جلو سعی کردم داد بزنم اما.... اما صدام کو پس هیچی از دهنم در نمیومد همش زور الکی. با تعجب به ربات نگاه کردم که تخت و آورد بالا و ملافه روم و کشید کنار، سرمو خم کردم تا ببینم دلیل درد چیه که از دیدن بدنم به لرز افتادم.
از گردن به پایین و کمر به بالا همه اعضای بدنم مکانیکی شده بودم، امکان نداره چطور ممکنه، خدایااا چطورر ممکنه اخه چه وضعشه من چجوری به این وضع افتادم.

با وحشت به ربات نگاه کردم که شروع کرد به حرف زدن.
ربات: من اس بی هستم. لطفا ارامش خودتون و حفظ کنید. شما دیگر یکی از ما هستین.

ما یعنی چیی اینا کی و چی هستن ؟ از کجا پیداشون شده!؟؟
ربات اس بی: میدونم کلی سوال تو ذهنته برای همین گزینه حیات متحرک بدنت و فعال میکنم اما برای احتیاط دست و پاهاتو میبندم تا حرکت اشتباهی نکنی.

با بندهای کلفت دست و پاهام و به تخت بست و یه چیزی مثل یاقوت سبز گذاشت تو قلبم، انرژی و قدرت و حس میکنم کم کم میتونم بدنم و حس کنم حتی حرکات اشیا بدن جدیدم...

یکم که حالم بهتر شد شروع کردم به پرسیدن سوالا که ربات اومد جلو و دکمه روی قفسه سینشو زد که چیزی مثل پروژکتور تصویری انداخت روی دیوار.
ربات اس بی: جواب تمامی سوالات شما در این ویدیو هست پس با دقت گوش کنید.
یک ربات پیشرفته تر بود که میخواست سخنرانی کنه، شروع کرد به حرف زدن...

( ما از سرزمین ربات‌ها، از دور دست‌ها به کره زمین یعنی سرزمین شما انسان‌ها سفر کردیم، هیچکدام‌مان علاقه‌ای به آسیب به شما و سرزمین‌تان را نداشت و تا حدودی نداریم. ما مجبور شدیم چون دنیای مارا قدرتمندانی از بین بردند، سربازان و خانواده‌هایمان را از بین برده و سیستم خیلی از آنها را ضد ما تغییر دادند و ما مجبورا فرار کردیم، برای همین زمین را برای حکومتی نو و شما انسان‌ها را سرباز و خانواده‌ای جدید انتخاب کردیم. از این ب بعد همه شما به فرمان من قدم بر میدارین. درود بر جی . آر )

باورم نمیشه اینجا دیگه اخر خط، پس مردم چی اونا کجان ( اینو با صدای بلند فکر کرد) ربات که متوجه سوالم شد گفت:

ربات اس بی: همه بازماندگان زمین در اتاق‌های مجزا مثل شما نگهداری شده و تعلیم می‌شوند برای زندگی رباتی.

تا به خودم بیام ربات یاقوت سبز کنترل گر یا همون انرژی تامین کننده بدنم و در آورد و بدون هیچ حرفی رفت. من موندم با ذهنی شوکه و روحی نگران برای آینده...

رباتداستانعلمی تخیلیکتابنویسندگی
آنچه در خیالم میگذرد تو می‌خوانی، می‌شنوی و میبینی: )
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید