روز خسته کننده و سنگینی بود دیگه خدا میدونه کی بهم مرخصی بدن تا بتونم یه نفس راحت بکشم.
خب مقصدم همون پارک جنگلی که همه ازش تعریف میکنن، خیلی هیجان دارم برای دیدن اونجا.
دامن بلند چاک دار و شومیز قرمزی که خانم بهم داده بود و پوشیدم خیلی خوشحال بودم از دیدن خود زیبام تو آینه به ویژه با اون لباسای گرون قیمت و قشنگ، کلاه و کیفمم برداشتم و اروم و خانومانه از پله ها پایین رفتم( دویدن و اقای پارکر ممنوع کرده بود) حس خانومانهای داشتم و اون خستگی چند دقیقه پیش و سایه خوشحالی پوشونده بود.
تا پارک جنگلی راهی نبود و منم تصمیم گرفتم که قدم زنان خودم رو برسونم. تو مسیر با دیدن هرچیزی احساس خوشبختی و خوشحالی میکردم انگار امروز روز منه هرچیزی که دور و برم میگذره بهم حس خوب رو انتقال میده. انقدر غرق مسیر و حال خوبم بودم که تا به خودم اومدم تابلوی پارک جنگلی داشت خودنمایی میکرد.
هر طرف و نگاه میکردم چهرههایی پر از حس خوب میدیدم، هوا خوب بود و افتاب بهار داشت به روی همه لبخند میزد، درختا کنار هم صف کشیده و اونجارو به منظرهای زیبا تبدیل کرده بودن.
همینجوری تو حال و هوای خودم داشتم قدم میزدم و بعضی اوقات می ایستادم و عطر درختا و هوای پاک و مهمون ریههام میکردم. جلوتر یه بستنی فروش سیار با بستنیهای رنگارنگش همه بچههارو مجذوب خودش میکرد. پیش خودم گفتم آخرین باری که بستنی خوردم یادم نمیاد پس میتونیم تو این روز خوب خودم و به یه بستنی شکلاتی دعوت کنم.
جلوی بستنی فروش وایسادم و سفارشم و دادم، مرد بستنی فروش با یک لبخند زیبا و مودبانه بستنی پر و پیمونی تحویلم داد ( امروز روز شانسم بود دختر) منم پول و پرداختم و جلوتر روی یکی از صندلی های پارک نشستم. رو به روم دریاچه کوچکی بود که اردکها توش بازی میکردن و عاشقهایی که دست در دست هم کنار دریاچه بودن به اردکهای بازیگوش نگاه میکردند.
اروم اروم داشتم بستنی و میخوردم و از منظره لذت میبردم که وجود یکی و کنارم حس کردم. اروم برگشتم ببینم کیه که بدون اجازه نشسته کنار این حوری زیبا (اره جون خودت یه تو حوری یه خاله قزی) نشستن اون ادم کنارم ، بدون هیچ اجازه و صحبتی هم یه مقدار عصبی ام کرد و از اون حال خوشم غافل و هم کنجکاو تمام حواسم رفت به اون ادم ، یه کلاه فلت و کت خوش دوخت تنش بود، چهره اش مشخص نبود چون دقیقا پشت افتاب نشسته بود و سایه تمام چهرش رو پوشونده بود و تنها چیزی که میدیدم لباش بود. دستاش تو کت اش بود و بدون هیچ حرکتی زل زده بود به جلو خیلی مرموز ترسناک و ساکت فقط نشسته بود .
بیخیال بستنی و اون حال هوا شدم و تمام توجه ام رفت روی اون آقا. با یه استرس و لرزش تو صدا بهشگفتم سلام. چند لحظه صبر کردم و هیچ خبری از جواب نبود. گلومو صاف کردم و دوباره گفتم اممم ببخشید.. یهو گفت هیسسس بعد یکم مکث گفت، به این کبوترهای عاشق دور دریاچه نگاه کن ، چطوری دست توی دست هم دارن خوش میگذرونن و فکر میکنند تا ابد قراره با هم بمونند.
با این حرفش خورد تو ذوقم، چه بی احساس... گفتم از کجا معلوم مگه آیندشون و دیدی، سرشو اورد بالا از دیدن چشماش یه لحظه نفسم بند اومد. حالت عجیبی داشت نه ابی بود ن سبز نه قهوهای اما انگار همه اینا بود.
داشتم صورتشو وارسی میکردم که یهو پوزخند زد. انگار زیادی تابلو داشتم نگا میکردم خودم و جمع کردم و با قیافه سوالی منتظر جوابم موندم.
گفت چون اونا قربانیای آینده هستن، که قراره بدست زمان کشته بشن.
حس بدی از حرفاش میگرفتم انگار که دیوونس. گفتم حرفتون منطقی نیس اینا آینده قشنگی دارن حرارت عشق بینشون زندگیشونو میسازه و زمان بهشون فرصت باهم بودن و میده. باز همون پوزخند سکتهایش نشست رو لبش? توجهی بهش نکردم و برگشتم رو به دریاچه اما تصویر چشمای عجیبش تو ذهنم بود.
به فکر فرو رفتم و اون مرد تونسته بود حسابی بهمم بریزه و ذهنمو درگیر کنه. درحالی که به دریاچه داشتم نگاه میکردم و همش چشمای اون مرد و حرفای خبیث اش تو ذهنم بود یه سوالی واسم پیش اومد و خواستم ازش بپرسم.
رو کردم بهش و گفتم پس...
عه کجا رفته ؟
اون تا همین چند دقیقه پیش همین جا بغل من نشسته بود کو پس ؟ چرا مثل اشباح یهو ظاهر و یهو غیب میشه؟!
یهو احساس کردم یکی از تو جمعیت دور دریاچه به من زل زده !
چشام دو دو میکرد و داشتم ملت رو وارسی میکردم که ببینم این احساس معذبی و مورد توجهی من از کجاست و دقیقا حدسم درست بود.
اون مرد بین اون جمعیت با همون لبخند مرموز و چشم های عجیب ایستاده بود زل زده بود به من انگار می خواست یه چیزی رو بهم بفهمونه.
یهو رفت به سمت یه زوج که خیلی عاشقانه دست در دست هم داده بودند و داشتند منظره زیبای دریاچه رو نگاه میکردن. برای اینکه دیگه نبینمش تصمیم گرفتم راه بیفتم به سمت خونه.
همش حسم میگفت یکی مثل سایه داره پشتم میاد
هرچی من تند تر راه میرفتم انگار اونم تند تر پشتم منو همراهی میکرد ، کم مونده از ترس سکته کنم
با اینکه سعی میکنم افکار منفی و اون مرد و از ذهنم بیرون کنم ولی همش جلو چشممه و همین الان هم احساس میکنم پشتم داره میاد.
بزار سریع تر راه برم
نه اصلا بدووم
امم برم یه جای شلوغ
واااای خدای من چیکار کنم
تو تمام این لحظات که با خودم کلنجار میرفتم و وحشت تموم وجودم و گرفته بود همش یه نگاه ام به جلو یه نگاه ام به پشت سر بود.
خبر از هیچ کسی نبود و هیچ کس من رو تعقیب نمیکرد ولی انگار حسش میکردم ، من اون سکوت و صدای نفس کشیدن اش رو میشنیدم ، اون سایه سنگین اش رو داشتم حس میکردم.
با تمام توان فقط دویدم به سمت خیابان لارنس.
تو فکرم فقط این بود که به خاطر تلگراف خونه و کلیسا خیابان لارنس حتما خیلی شلوغه، هرچی میتونستم سریع تر خودمو به اون خیابون نزدیک کردم ، اصلا مقصد ام دیگه واسم مهم نبود و الان فقط می خوام از این وحشت لعنتی رها شم.
اخیش بلاخره رسیدم به جمعیت
با نزدیک شدن به شلوغی و جمعیت ، هر یک قدمی که نزدیک میشدم ، یک قدم هم به آرامش نزدیک میشدم و من الان دقیقا وسط جمعیت خیابون لارنس بودم ، هنوز قلبم داشت تند میزد ولی دیگه ترسی ندارم و میتونم یه نفس راحتی بکشم
دوست داشتم به تمام جمعیت اینجا بگم که منو تا خونه همراهی کنن.
تصمیم گرفتم برم از تام، پسر دوست قدیمی پدرم درخواست کنم اگر امکانش هست تا خونه منو همراهی کنه.
داشتم همینجوری به سمت مغازه خواربار فروشی تام راه میرفتم که یکی جلوم سبز شد و با کله رفتم تو سینهاش. دستم و گذاشتم رو سرم و شاکیانه خواستم اعتراض کنم که از دیدن آدم رو به روم زبونم بند اومد..