روزها و ساعتها عجیب بی اینکه به فهمیم درحال گذرند. اصلا نمیفهمی که چه شد که غروب شد؟! نگاه که میکنی در کسری از ساعت تمام روز گذشته است. عجیب است ولی همچین اتفاقی درحال رخ دادن است.
استرس کشیدهایم، گذر کردهایم و با تمام خوب و بدش روز را به پایان رساندهایم.
نمیدانم بخاطر سرعتی است که این تکنولوژی به ما میدهد یا دلیلش چیز دیگری است. البته که دلیل دارد، زندگیهایمان بی برکت شده است. نه از تفریح نه از کار و نه از عبادتمان چیزی میفهمیم. شدهایم مثل جارو برقی کاری نداریم که باید یا نباید، زمان را به هر شکلی قورت میدهیم.
برکت در زندگیمان نیست.
میگویند باید بود و دوران ظهور را دید. آن هنگامی که عبادات دلچسب میشوند، همه چیز خوب میشود و تابستان مشود فصل رنگی تمام سالمان!
کاش باشم و ببینم که تابستان زندگیتان چگونه است. ندید دلتنگش شدهام. دلتنگ شنیدن صدایتان، دیدن رخسارتان، نفس کشیدن عطر بهشتیتان. اما حیف! چه کنم که من هیچ جوره امیدی به بودن در کنارتان ندارم. نه اینکه خدای ناکرده از شما یا از خدا ناامید شده باشمها، بلکه نامیدم از خودم و زندگیم. خلاصه که ته ته آرزویم این است که در هنگام مرگ شما را در بغل بگیرم و شما بگویید رو سفید هستی پیش ما و پیش خدا...