اگر آسمان را برعکس کنم، ماه به من لبخند میزند. زن دومی که روی صندلی اداری کهنه ای نشسته میچرخد و رو به روی من قرار می گیرد. می گوید:" خودت خوب می دونی که آسمان رو نمی تونی برعکس کنی." زن سومی که برای عید موهایش را بلوند تر از همیشه کرده است(!) میخندد. اهمیتی نمی دهم. به ماه غمگین نگاه میکنم. هوا صاف است. ستاره ها آرام پایین می آیند. آنقدر پایین که میتوانم لمسشان کنم. صدای مرد اولی را می شنوم که مدام تکرار میشود:" star, star, star...." دستم را دراز می کنم. سعی می کنم چندتا ستاره از آسمان برای خودم بردارم. دستم را می سوزانند. دوباره به آسمان نگاه میکنم. ماه لبخند می زند؛ بدون اینکه آسمان را بخواهم برعکس کنم. صدایی میشنوم:" داره به حماقتت میخنده ها. اخه کی از آسمان ستاره میچینه؟" جواب می دهم:" 《ستاره چیدن》بیش از حد کلیشه ای شده. کاش جمله ی دیگه ای میگفتی!"
دوباره ستاره را توی دستم میگیرم. باز هم دستم می سوزد. سریع دستم را کنار می کشم. با حرکت سریعم پایم می لغزد و سر میخورم و روی پتوی مچاله شده روی تخت می افتم. به آسمان نگاه میکنم. ماه پشت لایه ای از گچ پنهان شده است. نور ستاره کم و زیاد می شود و در نهایت می سوزد. صدای زن دومی را دوباره میشنوم:" آخرش کار دست خودت دادی." به کف دستم نگاه میکنم قرمز شده و سوخته است. آسمانم چیزی نیست جز سقف اتاقم در بخش اعصاب و روان.....
پرستاری می آید و می گوید:" آخرش لامپ این اتاق سوخت؟!"