
ترکیبی از قند، فسفر و ماده ای قلیایی؛ پیچیده به هم، درست مانند طرهای مجعد از گیسوی دخترکی که در آغوش طبیعت سرگرم بازی است؛ می دَود، می چرخد و صدای خندهی سرشار از سرزندگی اش لبخند به لب فرشتگان می آوَرد. ترکیبی که در عین سادگی پیچیده است. همان ترکیبی را می گویم که در دخترکی با موی فِر و باکتری هایی در عمق خاک، همان دوست داشتنیهای کوچک که بوی خاک نم زده را به ما ارزانی داشته اند. تفاوتی ندارد. اما تو به من بگو چه طور؟! بگو چگونه سه ماده ی ساده می توانند دختری را بسازند که بر چمن ها قدم می گذارد و بوی خاک خیس را تا عمق وجودش احساس می کند؟! بگو چگونه این قند شیرین نیست؟! به من بگو؛ آن را فریاد بزن. می گویی کیمیاگری را می ماند. عنصری که کیمیاگران را قرن ها به خود مشغول کرده است، درست همین جاست. بله طلا است؛ با ارزش تر از آن. بگذار در گوش ات بگویم، همان رازی را که اگر کیمیاگران آن را بدانند پنج علم خفیه ی کیمیا و سیمیا و لیمیا و ریمیا و هیمیا را از بالای بلندترین قلعه به دست باد می سپارند.
این راز بزرگ در دلِ سه ماده است. رازی که بازگو کردنش آسان است و درکش سخت. راز بزرگ را در پیچش ترکیبی زیبا بیاب؛ درست در انتهای آن، انتهای آن پیچش که حیات در برابر آن سر تعظیم فرود می آوَرد. شنیده ای که چه می گویند؟ آیا تو نیز دیده ای که در هر محفلی سخن از جاودانگی می رود، سخن از زندگی بی انتها می شود، نگاهِ همگان به انتهای این جعدِ شگفتآور کشیده می شود؟ آری! من می دانم و تو نیز دانسته ای اگر اسراری که در این پیچهای پی در پی و کوچک نهفته اند فاش شوند، نعرههای سرمستیِ مدعیانِ خدا بودن، روحِ زمان و تاریخ را میخراشد.
تو! ای انسان باستانی! از راز زنده ماندنت در بطنِ مادر آگاه هستی؟! چشم باز کردنت به دنیای آدمیان گره خورده است به نابودی؛ نابودی این انتهای ظریف در همان لحظاتی که تو رشد می کنی. گویی که خود را قربانیِ قدِ سَروگون ات و لطافتِ پوستِ درخشانت می کند. این نقطهی آخر مارپیچ، در هر تقسیم یاختههایت، در هر سانتیمتر بلندای قدت، خود را مادرانه وقف بزرگ شدنت می کند. حالا تو یک انسان کامل هستی؛ جوان، بالغ، به شادابی و طراوت نیلوفر آبی. در ذهن جوانت هیچ از کوتاه شدنِ قدِ این انتهای مادرانه خاطرهای داری؟ این ایثار و فداکاری را یاد میکنی؟ پاسخت را نگفته میدانم. می دانم در اعماقِ وجودت، در حافظهی تکتک سلولهای تشکیل دهنده ات، این فداکاری حفظ شده است؛ تا زمانش برسد. و تو به جبران این گذشت، خود فدا می شوی؛ قامتت کوتاه میشود، جوانیات را از دست میدهی؛ همان گونه که زمان می گذشت و این پیچش نهفته در هر سلول ات، قسمتی از خود را، از وجودش، از دست میداد.
چه مراسمِ قربانی شدنِ باشکوهی است! همهی کسانی که می شناسی به دورت حلقه زدهاند. آه های سردی از عمقِ سینه می کشند. با قطرات اشکهایشان مسیرت برای قربانی شدن و تقدیمِ خویش به این مادرِ فداکارِ وجودت را می شویند تا در راهی پاکیزه به سمت این مقام والا بروی. حالا که در اعماق خاکِ مرطوب خوابیده ای، آزاد شدهای. حالا میتوانی از آن راز پرده برداری. حال فریاد بزن و سخنت را به گوش همگان برسان. بگو اگر این عشقی که در هر پیچش از این ترکیب سهگانه، همانند عشقِ نهفته در تارهای طرهموی مادر، زندگی می کند نبود، فداکاری چه معنایی داشت؟! از دست دادن جز به جزِ وجود برای سانتیمتر به سانتیمتر قد کشیدن، چگونه درک می شد؟ بگو که اگر این عشقِ عمیق نبود، همهی ما جوان، قوی، بلندبالا و جاودانه تا ابد می بودیم؛ اما جاودانگی و جوانی ای تهی از محبت، عشق، فداکاری و گذشت. انسانهایی تا ابد زیبا ولی ناآشنا با ایثار؛ جوانانی نیرومند بی آنکه بدانند چشمپوشی از خود و تماشای رشد و قوی شدن دیگری چه احساسی با خود دارد.
من هم مثل تو، دوست عزیزم، ما را با حیاتِ ابدی چه کار؟! زندگی تا بینهایت در کنار مردمانی که از درک واژهای چون فداکاریِ عاشقانه عاجزاند؟! ترجیحم قربانی شدن است؛ همچون تو که برای قربانی شدنت زمانی به درازای عمرت را زندگی کردی. سر خم کردی در برابر عظمت این پیچ کوچک. زانوانت در برابر بزرگی و ترسِ برخواسته از پیچیدگی ترکیبی سهگانه لرزیدند و در نهایت در آغوشِ خاک خُفتی تا ترکیبِ پیچیده در همِ نهان در سلول های زیبایت مجالی برای استراحت یابند و چه باشکوه این عشق درآمیخته با انتهای ترکیبی حیاتبخش را جبران کردی...
تلومر، قسمتی کاملاً محافظت شده در انتهای DNA (تشکیل شده از یک ترکیب قندی، یک گروه فسفات و ماده ای قلیایی که در تمام موجودات ثابت است.) است که در دروان جنینی و کودکی توسط آنزیم تلومراز محافظت و همانندسازی می شود. با افزایش سن، آنزیم تلومراز تولید نشده و در هر همانندسازی سلول و رشد و نمو بدن، قسمتی از تلومر از بین می رود؛ تا سلول به مرحله مرگ برسد. اگر تواناییِ حفظِ تولیدِ آنزیم تلومراز به دست آید، مرگ سلولی اتفاق نمیافتد و انسان پیر نمیشود.