ویرگول
ورودثبت نام
بیتا حسینی نژاد
بیتا حسینی نژادمبتلا به اسکیزوفرنی. اینجا از تجربیاتم میگم. به والله، به پیر، به پیغمبر فیلم «یک ذهن زیبا» رو دیدم.
بیتا حسینی نژاد
بیتا حسینی نژاد
خواندن ۱۱ دقیقه·۶ ماه پیش

نان، خاک، خون...

سایه ای روی سرش افتاد. نصف یک قرص نان در دستی که به طرفش دراز شده بود، قرار داشت. بدون آن که به بالا نگاه کند و صاحب سایه را ببیند، نان را قاپید. سایه دور شد و دوباره خورشید خشمگین ظهر تابستانی بر سر پایین افتاده و گردنش تابید. هوا گرم بود. نان هم گرم بود. اما گرمای نان اذیتش نمی کرد که هیچ، باعث می شد تب شدید ظهر را تحمل کند. آنقدر از دیدن، بوییدن و لمس کردن نان ذوق کرده بود که پاک یادش رفته بود سایه و صاحبش و هفت جد و آباد پس و پیشش را دعا کند. فوری برای رفع تکلیف، گفت: "خدا عوضت بده." خوب می دانست که صدای گرفته و کوتاهش به سایه نمی رسد. حواسش را جمع تکه نان کرد. آن را مثل شیء‌ای مقدس با دو دستش گرفته بود. تکه نان را چرخاند، بویید، دستش را رویش کشید. هیچ نمی خواست این غنیمت را که بعد از چند روز گرسنگی بدست آورده بود را با چند لقمه بلعد و بعد دوباره گوشه ی خیابان بنشیند و همزمان که به هضم تکه نانش فکر می کرد، عجز و ناله کند تا شاید دوباره تکه ای نان یا نذری و یا حتی چندرغاز جلویش بیاندازند. آنقدر با خودش کلنجار رفت تا در نهایت دلش رضا داد و نوک زبانش را به نان زد. هیچ مزه ای حس نکرد. ناراحت شد و تو خودش رفت. می خواست با همین چشیدن های گاه و بیگاه، تمام شدن نان را عقب بیاندازد. معده اش سخت به هم می پیچید و دلش مالش می رفت. بوی نان وسوسه اش می کرد. بار دیگر نوک زبانش را به نان چسباند؛ این دفعه طولانی تر.‌ مزه ای نامحسوس از نان روی زبانش نشست. خوشحال شد. ذوق کرد. تکه نان را داحل کهنه ی چرک‌مرده ای که دور دستان دردناکش می بست، پیچید. و بسته ی نان را زیر پیراهنش قایم کرد. نان زیر پیراهنش قلمبه شده بود و در مقایسه با بدن لاغر و درازش تو دوق می زد. از ترس افتادن نان دستش را رو قلمبگی شکمش گذاشت. از جا بلند شدو کمرش را راست کرد و استراحتی به کمر خمیده اش داد.

آنقدر ذهنش درگیر نان و جیره بندی اش بود که گذر زمان را از یاد برده بود. نمی دانست ساعت چند است. می خواست جلوی رهگذری را بگیرد و ساعت را بپرسد که پشیمان شد.‌ ساعت را می خواست چه کار؟! تا وقتی که تکه نان تمام نشده بود، زمان مهم نبود.

راه افتاد و در خیابان دور زد و دستش را به سمت مردم دراز می کرد و گدایی می کرد: "جوان ها، من قربان جوانی تان برم. یه کمکی به من کنین. خانم ها، دلتان به رحم بیاد و پولی جلوم بیاندازین. آقا، نوکریت رو می‌کنم، یه پولی، یه کمکی،..." قدم زنان و عجز و لابه کنان می رفت و دستش روی تکه نان بود. می ترسید مردم بدانند که او نان دارد و زیر پیراهنش قایمش کرده است. چند تومنی کاسب شد و راهش را کشید و رفت و به خیابان دور افتاده ای رسید که محل خوابش بود. آخ خدا که چقدر از آنجا بدش می آمد. از تک تک بدبخت بیچاره هایی که مثل او اینجا را برای خوابیدن انتخاب کرده بودند.

قدم به تاریکی خیابان گذاشت و به جای خواب همیشگی اش که براساس یک قانون نانوشته مال او شده بود. همه در این محل جای خواب خودشان را داشتند و هیچ کس حق نداشت گذرش به جای خواب دیگری بیفتد. اینجوری زندگی آرامی را می گذراندند تا اینکه سروکله ی پیرمرد پیدا شده بود. سه هفته بود که اینجا اتراق کرده بود و مدام جای خوابش را عوض می کرد و داد همه را درآورده بود. پیرمرد، مردی ریشو با یک پای قطع شده بود و پای دیگرش از شدت لاغری شبیه به چوب خشک بود، با این حال بدون عصا راه می رفت. شکم برآمده ای داشت که از روی جلیقه ی بافتنی باستانی اش مشخص بود. همیشه کیسه ای برزنتی در دست داشت و موقع خواب آن را زیر سرش می گذاشت. می گفت که تمام زندگی اش داخل این کیسه است و تمام زندگی اش شامل قوطی پلاستیکی چرکی بود که از محتویاتش هرگز حرفی نمی زد و به شال زنانه چرک با رنگ زرد که آنقدر نازک بود که می شد از آن ورش همه چیز را دید. درباره ی این شال داستان های مختلفی می گفت. یکبار می گفت مال معشوقه اش که خودکشی کرده است. یکبار می گفت یادگار مادرش است و یا می گفت از کنار سطل آشغال برش داشته است‌ تا شاید روزی به کارش بیاید. قطعه ای دیگر از زندگی اش چند تکه آهنربا یخچال بود که از تعمییراتی که تو جوانی آنجا کار می کرد، کش رفته بود و در نهایت سالنامه ای مربوط به پنج سال پیش و مدادی کهنه که نوک آن را با بزاقش خیس می کرد و به هوای خودش تو ریش سفیدش را خط های مشکی می کشید.

این پیرمرد بلای جانش شده بود. از جای خواب او خوشش می آمد. چون کنار نهری با آب کثیف و بدبویی بود که کنارش چمن ها و علف های هرز وحشی ای روییده بود. می گفت همچین جای خوابی کم پیدا میشه و با او سر خوابیدن در آنجا داد و هوار راه می انداخت.

امشب وضع بدتر بود. می دانست که پیرمرد بوی نان را می شنود و لی لی کنان به سمش هجوم میاورد و قبل از اینکه بداند چه خبر است، نصف بیشتر نان را می بلعید. برای خلاصی از این اتفاق شوم، مسیر دیگری را برای رسیدن به جای خوابش انتخاب کرد. میان بر زد و گوشه ی خلوتی پیدا کرد که در تاریکی غرق ده بود. نشست. دستش را زیر پیراهنش برد و بسته ی نان را درآورد. با احتیاط پارچه ی کهنه را کنار زد و در تاریکی به حجمی که به آن نان می گویند خیره شد. شک برش داشت. نکند تکه ای از نان کنده شده باشد و در راه افتاده باشد؟! هول برش داشت. سراسیمه بلند شد و پیراهن و شلوارش را با شدت تکاند. آخ که عجب خری بود. اگر تکه ای از نان کنده می شد که داخل پیراهنش نمی افتاد. صاف می افتاد داخل پارچه ای که نان را داخلش پیچیده بود. دوباره نشست و کورمال کورمال روی پارچه دست کشید. هیچ تکه ای دیگری از نان از زیر دستش رد نشد. خیالش هنوز راحت نشده بود. غمگین چمباتمه زد و فکر کرد که مردم چقدر کلاهبردار شده اند. تکه نان کوچکی که ازش افتاده بود را برداشته بودند و خورده بودند و حتی به گرسنگی و ژنده پوشی اش رحم نکرده بودند. گریه اش گرفت. هق هق گریه اش بلند شد. با دستانش صورتش را پوشاند و زار زار گریه کرد. شانه هایش از شدت گریه تکان می خورد و صدایش بلند شده بود. در حال و هوای خودش بود که متوجه نشد پیرمرد ریشو در حالی که بند کیسه ی برزنتی اش را دور مشتش پیچیده است، رو به رویش نشسته است و یک چشمش به نان است و چشم دیگرش به فردی که نعره می کشید.

حضور شخصی را حس کرد. دستپاچه شد و به سمت نانی که جلویش روی پارچه قرار داشت، حمله ور شد. آن را قاپید و آنقدر هراسان بود که متوجه نشد به دست پیرمرد که روی نان بود چنگ انداخته است. فریاد پیرمرد به هوا رفت: " آی، آی، آی. خدا به کمرت بزنه. مُردم. دیوانه با دست من چکار داری،‌... آخ، الهی همچین چنگی چشمات رو دربیاره.... وای"

او که تازه متوجه شده بود، مشتش را باز کرد و پیرمرد فوراً‌ دستش را پس کشید و زیر لب فحش می داد.

به پیرمرد محل نگذاشت. نگران تکه نانش بود. تو تاریکی دستی به نان کشید و فهمید تکه ی بزرگی از نان نیست. هوار کشید : "هوی پیرمرد هاف هافو! نونم رو پس بده. فکر کردی نفهمیدم نعره می کشیدی که حواسم پرت شه و نونم رو بدزدی؟"

از سر و صدای این دو نفر، مردم خیابان جمع شده بودند و هر کدام نظری می دادند. دوباره داد کشید: " دزد پست! از همون روز اول معلوم بود چشمت به مال و منال منه وگرنه که سر جای خواب با من دعوا نمی کردی"

پیرمرد کیسه اش را به گوشه ای پرتاب کرد و هوار کشید: "خدایا خودت شاهد باش که کی به من تهمت زدزی می زنه، مگه خودت نبودی که جلوی راه مردم می نشستی و به بهونه گدایی دخترای مردم رو دید می زدی. هوی، هوی، دزد ناموس"

صدای خنده از جمعیت بلند شد. یکی از میان جمع گفت: " پیرمرد تو تازه اینجا اومدی. ما می شناسیمش. آدم خوبیه. چرا تهمت می زنی؟" پیرمرد ریشش را محکم کشید و فریاد زد: "خودم دیدمش. نشسته بود و جلوی زن ها رو می گرفت و هی می گفت کمک کنین، کمک کنین. این اگر ناموس دزدی نیست پس چیه؟ هان؟"

خشم از درونش جوشید و به پیرمرد که رو به رویش نشسته بود یورش برد. داد و قال به پا شد. یکی می زد و دوتا می خورد. به پای چوب مانند پیرمرد مشت می زد و پیرمرد موهایش را تو چنگش گرفته بود و ول نمی کرد. آخر مردم که به تماشا ایستاده بودند، آن ها را از هم جدا کردند. پیرمرد، خیس از عرق، در حالی که پای لاغرش را می مالید و ناله می کرد، زیر لب فحش می داد و به گوشه ای خزید.

او که هنوز خشمگین بود، هوار زد: " دزد ناموس خودتی. برا چی یه شال زنونه همش همراهته؟" جماعت زدند زیر خنده. پیرمرد تا خواست عجز و لابه اش را از سر بگیرد، کسی از بین جمعیت گفت: "اون شال رو به کمرش می بنده و برای مردم می رقصه. از همون رقص های قشنگ قشنگ. اینجوری پول درمیاره." و صدای خنده ی مردم، فریاد های پیرمرد را از بین برد.

او که از این طرفداری ناخواسته خوشش آمده بود، هار هار خندید. پیرمرد که خنده اش را دید نعره کشید: "فکر کردین من تنهام؟ نخیر. نخیر. من با یه پا چجوری برقصم. آخر مردم، یکم فکر کنین. این شالِ این یاروعه. برای اینکه آبروش نره داده من براش نگه دارم. بله، بله، همینه."

خشمش جوشید و دوباره به سمت پیرمرد خیز برداشت. جماعت از این نمایش مفتی نهایت لذت را می بردند و قهقهه می زدند و به صرافت جدا کردنشان نیفتادند. آخرش از کتک زدن یکدیگر خسته شدند و هر کدام با بدن پوشیده از عرق و خونی و خاک آلود به کناری رفتند و مثل دو حیوان وحشی زخم خورده، ناله و زوزه کشیدند. مردم منتظر دور بعدی درگیری بودند ولی تا دیدند که خبری نیست، خواستند پراکنده شوند که ناگهان مردی از بین جمعیت داد زد: " حالا که همه چی تموم شده یکی اون شال رو به کمرش ببنده و اون یکی هم بخونه. ما هم دست می زنیم و می خندیم."

پیشنهادش مورد قبول قرار گرفت و مردم دوباره جمع شدند و شروع به دست زدند کردند. آن دو انقدر از زد و خرد خسته بودند که اهمیتی به هیاهوی جماعت نکردند. زنی که در کل ماجرا گوشه ای پنهان شده بود، با خنده گفت: "یالا. شما رو نفر از زن ها هم بیشتز ناز دارین." هنوز حرف زن تمام نشده بود که پیرمرد خودش را به کیسه اش که چند متر دورتر افتاده بود کشاند و شال زرد رنگ را درآورد و چنان با حرص آن را کشید که تکه پاره شد و هر تکه را با دندان ریزتر می کرد و با دهان باز و ملچ ملوچ کنان آن را می جوید و پارچه ی خیس از بزاق را به زور قورت می داد.

جمعیت از این حرکت ناگهانی پیرمرد جا خورده بودند و صدایی از کسی بلند نمی شد. کم کم پراکنده شدند و رفتند ولی پیرمرد همچنان تکه های پارچه را می جوید و می بلعید. تکه های پارچه که تمام شد، یک گوشه روی زمین افتاد و عق زد. آنقدر بالا اورد که جلویش یه تپه ی چندش‌آور زرد رنگ درست شده بود.

در همین حین، او که حالش جا آمده بود، به یاد تکه ی نان افتاد و در تاریکی روی خاک دست کشید و تکه ی کوچکی از نانِ له شده، لگد شده و خاک‌آلود را پیدا کرد. با ولع آن را بلعید. مزه ی خاک روی زبانش نشست. مهم نبود. دستانش جلوتر رفت و تکه ی نان دیگری که خیس و گل آلود شده بود را پیدا کرد. آن را هم داخل دهانش گذاشت و به زور قورت داد. نفهمید گِل است که به نان چسبیده یا چیزی دیگری است. حالش داشت بهم می خورد. جلو تر رفت و تکه ای سنگ را که به خیالش نان بود را داخل دهانش گذاشت. نتوانست بجود و تکه ی بزرگ سنگ را هم قورت داد. دیگر تحملش تمام شده بود. نتوانست جلوی خودش را بگیرد و او هم مانند پیرمرد عق زد. آنقدر بالا آورد که بی حال کناری افتاد و چشمانش را بست. حضور پیرمرد که او هم مانند او به پشت افتاده بود و خس خس کنان نفس می کشید را کنارش احساس می کرد. دستش را داخل دهانش برد و دندانش که تو زد و خورد لق شده بود را کند و خون را قورت داد. دندان را داخل مشتش نگه داشت و با صدای خس خس نفس های پیرمرد به خواب عمیقی رفت.

نانفقر
۲۸
۱۰
بیتا حسینی نژاد
بیتا حسینی نژاد
مبتلا به اسکیزوفرنی. اینجا از تجربیاتم میگم. به والله، به پیر، به پیغمبر فیلم «یک ذهن زیبا» رو دیدم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید