مهسا سعیدی
مهسا سعیدی
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

جنگجوی خندان

۱۰ سالی می‌گذره از زمانی که اون خانوم برای نظافت، دوهفته‌ای یکبار به خونمون میومد.

حدودا ۳۵ ساله بود و برجسته‌ترین ویژگی شخصیتی‌اش سرحالی و سرخوشی جالبی بود که داشت.

اکثر خدمتکاران خانه که دیده بودم حالتی رنجور و غم‌انگیز داشتن و گاهی که سر ناهار و چایی با مادرم هم‌کلام می‌شدن مدام ازسختی‌ها و بدبیاری‌های زندگیشان ناله می‌کردن. و در آخر می‌گفتن دیگه اینم قسمت ما بود...

اما اون با همه‌شان فرق داشت. شوخ بود، اگرچه شوخی‌های بی‌نمکی می‌کرد اما به دل می‌نشست. وقتی می‌آمد فضای خونه باخنده‌هاش عوض میشد.

فامیلی عجیبی هم داشت؛ خانم بالشی!

از بس با خواهرم که اون موقع ۶-۷ ساله بود شوخی کرده بود اون هم سر به سرش می‌گذاشت و صداش می‌زد: خانم مُتکا. خانم متکا هم هر دفعه از خنده غش می‌کرد.

کمتر یادم میاد که از چیزی گله و شکایت کنه یا از وضعیت زندگیش ناله کنه. همه چیز رو با دید مثبت نگاه می‌کرد و با همان حس شوخ‌طبعی بی‌مزه‌اش مسائل رو ساده و فان می‌دید.

همیشه برام سوال بود که چجوری انقد سرخوشه؟

با خودم می‌گفتم شاید زیاد هم زندگی بدی نداشته باشه.

یک روز که خیلی خسته شده بود با مامان تا دم خونه‌ش رسوندیمش. خونه‌ش آلونکی قدیمی و دلگیر تقریبا خارج از شهر بود. از یکی ازدوستای نزدیکش که یک‌بار به جای خودش اومده بود فهمیدیم که داستان زندگیش همون داستان تکراریه مادران مجرد یا به قول معروف زنان سرپرست خانواده است. ازدواج زود، دوتا بچه و شوهر معتاد و بی‌مسئولیت. درنهایت هم طلاق و از صبح تا شب کار کردن برای درآوردن مخارج زندگی و بچه‌ها.

پس چطور همیشه انقدر خوشحال و سرحال بود؟

یک روز عصر که داشت کتابخونه قدیمی رو دستمال می‌کشید علتش رو فهمیدم. داشتم از توی هال رد می‌شدم که دیدم درحالی که به کتاب‌ها خیره شده دستمال رو الکی روی شیشه می‌کشه. گفتم به چی نگاه می‌کنی خانم بالشی؟ انگار که منتظر همین بود، پرسید: این کتاب‌ها مال توئه؟

رفتم جلو تا کتاب‌ها رو ببینم. گفتم شما اهل کتابی؟ گفت آره چجورم! همیشه یه کتاب همراهم هست و هروقت بیکار میشم کتاب می‌خونم. موقعی که کتاب می‌خونم دیگه متوجه دور و برم نیستم.

قفل کتابخونه شیشه‌ای رو باز کردم تا کتابی رو که توجه‌ش رو جلب کرده بود رو بیرون بیارم.

-خب خانم بالشی کدوم کتاب رو می‌خوای؟

-این‌ رو؛ «جادوی فکر بزرگ»

خانم بالشی از میان کتابخونه‌ای که پر از اشعار حافظ و سعدی و کتاب‌های سروش و زرین‌کوب بود سراغ کتاب‌های روانشناسی مثبت‌اندیش بود.

پس راز خوشحالیش این بود؟!

-من عاشق این کتاب‌ها هستم. واقعا کتاب چیز انگیزه‌بخشیه.

این قبیل کتاب‌ها اواسط دهه هشتاد خیلی باب شده بود. «لطفا گوسفند نباشید» اولین کتاب این سبکی بود که پسرخاله‌ام برای شوخی واسم خریده بود. کل کتاب رو توی چند روز خوانده بودم. خانم بالشی راست می‌گفت این کتاب‌ها درعین حال که نثر روان و جذابی داشتندبسیار انگیزه‌بخش بودند.

کتاب را بهش دادم و گفتم مال خودت. خوشحال شد و کلی تشکر کرد.

سالها گذشته و دیگه خبری از خانم بالشی ندارم. نمی‌دونم هنوز همونقدر خوشحال و خندانه یا نه و هنوز کتاب‌های مثبت‌اندیشی می‌خونه و بهشون اعتقاد داره یا نه.

اون کتاب‌ها قشنگ بودن چون به آدم حس مهم بودن، تاثیرگذار بودن و حس بااراده بودن به آدم می‌دادن. اما چقدر واقعی بودن؟ چقدر کمک می‌کردن به هدفمون نزدیک بشیم؟ اصلا هدف ما از زندگی چیه؟ شوپنهاور می‌گه ما در رسیدن به خواسته‌هایمان اراده داریم. ولی در انتخاب خواسته‌هایمان نقشی نداریم.

من فکر می‌کنم خانم بالشی هر چه بود خودش بود. کتاب‌ها نبودند که از اون زنی سرزنده و امیدوار ساخته بودند. خودش بود که زندگی‌اش را ساخته بود. خودش با اون نگاه طنازانه به مسائل، دردها و رنج‌ها رو شکست می‌داد.

جمله‌ای از کتاب لطفا گوسفند نباشید در خاطرم مانده: اگر میم مشکلات را بردارید می‌شود شکلات. من وقتی ۱۵ ساله بودم مشکلاتم بدون میم شکلات میشد ولی مشکلات خانم بالشی و امثال اون هیچوقت نمی‌تونه شکلات بشه.

وقتی تو خونه آب گرمکن نداری و موقع زمستون صبح به صبح بچه‌ت رو می‌بینی که صورتش به خاطر آب یخ، سرخ شده و پس‌اندازت کم ونیازهات ۱۰ برابره، وقتی سر سال شده و صاحبخونه‌ت واسه یه آلونک خراب دوبرابر اجاره می‌خواد و تو دستت به جایی بند نیست، وقتی یک زن مستقلی ولی مردهای اطرافت به خاطر مطلقه بودن تو رو به چشم زنی می‌بینن که می‌تونن به راحتی بهت دست درازی کنن و ... . شکلات؟!

شکلات برای منی بود که توی خونه‌ی گرم و راحت زندگی می‌کردم. مدرسه غیرانتفاهی می‌رفتم. توی جیبم همیشه پول بود. از مدرسه که برمی‌گشتم غذام حاضر بود. بهم توجه می‌شد، محبت می‌‌شد، ازم تعریف می‌شد، من دیده می‌شدم و مهم بودم. هر چیزی می‌خواستم دراختیارم بود. مشکلات من سخت بودنِ درس‌های ریاضی و کم شدن نمره فیزیک بود، بحث و دعوا با پدر و مادرم به خاطر پوشیدن بعضی لباس‌ها و آرایش کردن بود. ولی من اراده داشتم، من مهم بودم، می‌تونستم داد بزنم و برای خواسته‌هام حمایت خانواده‌م رو داشتم. من بدون اینکه تلاشی بکنم شرایطی داشتم که برای خیلی‌ها محال بود.

اما خانم بالشی به جنگ زندگی رفته بود. سرسختانه می‌جنگید و متاسفانه بیشتر وقت‌ها شکست می‌خورد و فقط گاهی پیروز می‌شد.

پس چرا خوشحال بود؟

من فکر می‌کنم خانم بالشی زندگی رو صحنه‌ی جنگ می‌دید و مثل سربازی شجاع که به سرزمینش تجاوز شده بود از این جنگ و خونریزی لذت می‌برد. گاهی بردهای کوتاه داشت و گاهی زخمی می‌شد. ازش خون می‌رفت ولی خوشحال بود که برای چیزی ارزشمند می‌جنگد.

تمام زندگی‌اش همین بود؛ صحنه‌ی نبرد.

مطمئنم خانم بالشی یک شب راحت سر روی بالش نگذاشته بود ولی دلش بزرگ بود. چراکه دل یک جنگجو باید بزرگ باشد.




داستانزنزنانقویزندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید