یک سالی از آشناییمان میگذشت، همکار قدیمیام او را به من معرفی کرده بود. میگفت دختر تمیز و عاقلی است. متوجه شده بودم. هیچوقت جرئت ابراز علاقه به او نکرده بودم. گفتگوهای روزمرهمان به «سلام، خوبی، چطوری، کجایی، خوش گذشت» خلاصه میشد.
چهارماه از من بزرگتر بود، نیمهاولی. نتیجهی کنکورش که آمد، گفت نمیروم. گفتم «چرا؟ تو که شهر موردعلاقهات را آوردهای. برو.» گفت «به خاطر تو نمیروم. همین شهر میمانم...»؛ خشکم زد...
یکی دو ماه بعد، به عشقش اعتراف کردم. بیغل و غش گفتم که دوستش دارم. اما او هیچگاه نگفت، فقط به اموجیهای لبخند بسنده میکرد. استرس داشتم، هیچگاه در این موقعیت قرار نگرفته بودم. زنها، مستندات یا دفترچهی راهنما ندارند که ببینی در این مواقع باید چه کرد. خواهری نداشتم که از او بپرسم، فقط مادری داشتم و دارم که با وجود مذهبیبودن، سخت نمیگرفت، اما نمیتوانستم...
باید کار میکردم. با اندک مهارتی که داشتم، خودم را وارد بازار کار کردم. با سن کم، روز و شب کار میکردم تا اندک پساندازی داشته باشم برای «روز قرار!» پساندازم به حد کافی که رسید، از او خواستم بیرون برویم، مخالفت کرد. پیش خودم گفتم «لابد نانجیبیای کردهام». یک هفتهای فکر و ذکرم این بود که کجا خطا کردم، یا چه حرف نابهجایی از من سرزده است؛ اما به نتیجهای نرسیدم.
هفتهی بعد، دوباره درخواست کردم. اینبار با شدت بیشتری مخالفت کرد. شک کردم، نه به خودم، به او. اصرار کردم، باز هم مخالفت کرد، التماس کردم، باز هم مخالفت کرد. بحثمان شد. بحثمان بالا گرفت تا جایی که به خودم توهین کردم. جملهای گفت که هیچوقت فراموش نمیکنم «کاری کردی که حتی برای خونوادهام هم آدم سابق نباشم»
به یکی دوتا از دوستهایی که صمیمیتر بودند، قضیه را گفتم، گفت «بیخیالش شو، لیاقت تو رو نداره، شاید اصلا فیک باشه»
داشتم فراموش میکردم که هفتهی بعد خودش پیام داد. معذرت خواست، من هم. باز اصرار کردم و دوباره بحث بالا گرفت. ولی این بار نتوانستم فراموش کنم. دوباره خودم پیام دادم و معذرت خواستم. یکی دوماه بعد از قضیه، گفت که میتوانم بیایم. خوشحال، بهترین لباسم را پوشیدم و به بهانهی خرید کتاب، از پدر و مادر خداحافظی کردم. تا برسم، هیچ نمیدانستم چه بگویم یا چه کنم که مبادا خطا باشد.
رسیدم، دیدمش، لبخندی زد و جلو آمد. شروع کردیم به پیادهرفتن. میگفت «سردی و کمحرف»، گفتم «طبیعیتمه، همه بهم میگن کمحرف، ولی هیچکس نگفته بود سردی». آنقدر سرگرم حرفزدن بودیم که یادمان رفت حدود ۴ کیلومتر را طی کردیم، بدون اینکه بنشینیم یا اینکه تشنهمان شده. به چهارراهی رسیدیم که راه خانههایمان جدا میشد. کیوسک پلیس و گشت اخلاقی روبهرویمان خودنمایی میکردند. گفت «زودتر برم بهتره» و خداحافظی کرد و رفت. تا چند دقیقهای رفتنش را نگاه میکردم تا وقتی از میدان دیدم خارج شد.
روابطمان صمیمانهتر شد، ولی هیچوقت نگفت که دوستم دارد یا اهمیتی برایم قائل است. بااحتیاطتر رفتار میکردم، تا جایی که حس میکردم داشت به خودم توهین میشد...
خسته شده بودم، وسط جریان کار و تحصیل، نمیتوانستم بارِ توهینبهخودم را بر دوش بکشم. یک روز صبح بیدار شدم و با خودم گفتم «بیخیالش». پیام میداد، اما جواب نمیگرفت. پیام داد که «کارت نازیباست»، گفتم «کار نازیبا یعنی...» و باز بحث همینطور بالا گرفت.
نمیتوانستم از فکرش بیرون بیایم، اما وقت بیشتری برای کار و تحصیلم داشتم. کمکم اوضاع کار و تحصیلم بهتر شد. باز داشتم فراموش میکردم که...
«همکار قدیمی» پیام داد و گفت که «اگر مایلی در این گپ عضو شو». به قصد تفریح و وقتگذرانی یا شاید ملاقات چند آدم جدید، عضو شدم. متوجه شدم او هم در گپ عضو قدیمیای است و انگار چندین ماه آنجا فعال بوده و به محض ورود من، گپ را ترک کرد. من هم ترک کردم و از همکارم خواستم او را به گپ برگرداند. او به گپ برگشت و خودش هم مرا به آنجا برگرداند. یکی دو روز بعد، یکی از دوستانم هم که میگفت دنبال گپی برای وقتگذرانی است هم عضو کردم.
شبی، از زور بیکاری، به سرم زد که نام خودم را در آن گپ کذایی جستوجو کنم. خشکم شد. چیزی که جلویم بود را میدیدم، اما نمیتوانستم بفهممش. برای اولین بار، عرق سرد را تجربه کردم، اشک جلوی چشمان را گرفت، باورم نمیشد. «نه، نه، من دارم خواب میبینم، این فقط یه خوابه و من حالا بیدار میشم». اما بیدار نشدم، نشدم، نشدم...
میدیدم که در چند ماه اخیر، تمام پیامهای من را به آن گپ میفرستاده و با همان همکار قدیمی و چند دختر غریبه، به من میخندیدهاند که «این دیگه کدوم اسکلیه».
کنترلم از دستم خارج شد، فحش و فضیحت بودم که فقط به انگشتان دستم منتقل میشد و تِپتِپ روی صفحهی گوشی میخورد که «آخه چطور تونستی؟» (همینالان که اینها رو مینویسم هم انگشتانم میلرزند)، رفیقمم هم برای حمایت از من، متوسل به فحش ناموسی به همکار قدیمیام شد که داشت از کارش دفاع میکرد: «اینها همهاش مجازیه. جنبه داشته باشین»... با همکار قدیمیام دعوا بالا گرفت. همکار قدیمی گفت که در پلیس فتا، صاحب مقام و درجه است و ...، روز بعد، تلفنی گزارش دادم که «فلانی از مقام خودش برای تهدید من استفاده کرده»...
و هنوز نفهمیدم که آخر چطور توانست؟ چطور قریب به ۲ سال یکنفر میتواند وانمود کند که آدم دیگری است؟ چطور میتوانست...؟
همهی این ماجرا، ممکن است از نظر شما، ماجرای یک عشق نوجوانانهی فاقد ارزش و حتی فاقد عشق واقعی باشد که صرفا محصول وفور چند هورمون بوده. اما برای من، نه. من هیچگاه حتی به خودم جرئت ندادم که حتی از او بپرسم «چی تنته؟» یا حتی اصلا به طرح این سؤال فکر کنم.
من در کل زندگیام، بعد از خانواده، به یک نفر اعتماد کرده بودم، به یک دختر. اما یاد گرفتم که هیچکس این بیرون ارزش اعتمادکردن ندارد، هیچکس، هیچکس، هیچکس...
محصول این ماجرا شد یک جوان منزوی که برخلاف همسنهایش که دنبال دختر هستند و جلب توجه آنها، از آنها فراری است، از ترس اینکه مبادا یک .... دیگر پیش بیاید... حالا هم حاضرم، اما «من در میان جمع و دلم جای دیگر است»