دلم میخواد چرت و پرت بنویسم
همینطوری الکی....
نه که سرخوش باشما....نه که حالم خوب باشه....نه که بیکار باشم.... یا شب بیداری به سرم زده باشه... نه...
اتفاقا خیلی خسته م....اونقدر که حتی توان ندارم شعر بگم....اونقدر که حتی توان ندارم برم سراغ هزار و یک کار نکرده ای که موندن رو دستم.... اونقدر که دیگه کلافه شدم از گوش دادن به موسیقی حتی... کلافه از گذر زمان بدون یه اتفاق دلنشینی مثل عشق... کلافه از زمزمه کردنِ دائمی شعرام....کلافه از حرفای ناگفته ای که دلم میخواست بهش بگم ولی نشد که بشنوه...و من هی هرروز اونا رو مرور میکنم....دیوانه شدم... تک تک لغاتشو حفظ شدم....ولی باز از ذهنم بیرون نمیرن...
دلم میخواد یه متن طنز بنویسم ولی حتی... اراجیف نوشتن هم یه کوچولو انرژی مثبت لازم داره....که نیست الان ... دلم....یه سفر میخواد..یه سفر عجیب و خیالی....میگم که میخوام چرت وپرت بنویسم... دلم میخواد بشم خودکارِ توی جیبِ مردِ دریانوردی که توی کشتی که سه ماهه تو دریا شناوره مشغول کاره...دلم میخواد توی جیبش بمونم،صدای قلبش و صدای نفس کشیدنش رو بشنوم...دوست دارم موقع استراحتش...وقتی یه دفتر برمیداره برا نوشتن خاطراتش،یا دلنوشته هاش یا شرح دلتنگیاش...منو بگیره تو دستش و .... بنویسه و بنویسه تا خوابش ببره همونطوری...خودکار بدست....
و وقتی یه روزی جوهرخودکار تموم میشه.... بره روی عرشه...خیره بشه به افق....خودکار رو با همه ی قدرتش پرت کنه توی دریا....
کلا دیگه امیدی به من نیست... فکرکنم مجنون شدم....روحم شاد