ساد
ساد
خواندن ۳ دقیقه·۴ روز پیش

آسمانِ خالی

عقربه های ساعت میگویند که ساعت از دو گذشته است. مثل هر شب در تاریکیِ شب حیران و سرگردانم. اگر اکنون چشمانم را به خواب نسپارم تمامِ فردایم با رخوت و خستگی سپری خواهد شد اما اهمیت نمیدهم‌. سعی میکنم اهمیت ندهم که چقدر دو روزِ آینده در این برحه ی کنونی تاثیر گذار خواهند بود و انرژی و کوشش من را می‌طلبند. سعی میکنم اهمیت ندهم که شب پیش و شب پیش تر از آن هم درست و حسابی نخوابیده ام. (درواقع چند هفته میشود که درست و حسابی نخوابیده ام.) اگر هم خواب به چشمانم بسی بنده نوازی کرده و طولانی تر مانده باشد، آخر سر یقیناً با یکی از آن کابوس های مضحکش همه ی آن مدت را تلافی کرده است.

قبلا ها حضور کابوس فقط منوط به حضور جنابِ خواب بود. اما اکنون وجود خود را مستقل و در بیداری نیز خودش را تثبیت کرده است. چنان که با خود میگویم نکند در محضر جناب خواب تشریف دارم؟ اما نه، می بینم که بیدارِ بیدارم و کابوس نیز همچنان در همین حوالی کمین کرده است...

ابر با این همه بزرگیش از خودش هیچی نداره. اگه قطره نبود ابر هم بارون نداشت؛ پس خودت رو دست کم نگیر
ابر با این همه بزرگیش از خودش هیچی نداره. اگه قطره نبود ابر هم بارون نداشت؛ پس خودت رو دست کم نگیر

این روزها بر طبل بی‌خیالی کوبیده ام و تا جای ممکن میخواهم خود را سرخوش نشان دهم. میخواهم آتش گرفتنِ چشمان کابوس را ببینم. می‌خواهم بداند حنایش دیگر در نزد من رنگی ندارد.

میخواهم به خودم ثابت کنم که آنقدر ها هم ضعیف و رنجور نیستم و رگه هایی از قدرت و صلابت نیز در من وجود دارد.

اما گاهی نمیتوانم زیر بار فشار های زمانه سینه سپر کنم و زانوانم سست می شوند و میلرزند، کمرم خم میشود، دستانم یخ میزنند، چشمانم می‌سوزند و خودم نیز گُر میگیرم و گرمایی ذوب کننده تمام وجودم را به تپش می اندازد.

درد به درجه ای از خودکفایی رسیده است که در مسائلی که کوچک ترین ارتباطی به او ندارند خود را دخیل می سازد. این مسئله بیشترش بخاطر آن است که استرس به او رو داده است و هروقت که سرش را مانند خری پایین می‌اندازد و وارد مهلکه میشود، درد هم لی لی کنان پشت سرش وارد میشود و مانند کسی که آمده است موزه، سعی می‌کند یک دور همه جا را از نظر بگذراند و قدم نحسش را بر هر جا و بی جایی بگذارد.

زمانه همیشه اینگونه نخواهد ماند. روزی خواهد آمد که زخم هایمان ترمیم خواهد شد. روزی خواهد آمد که سستی زانوانمان، خم شدگی کمرهایمان، یخ زدگی دستانمان، سوزش چشمانمان و تپش سرتاسر وجودمان بهبود می یابد. و آن روز دیر نیست...

شاید آسودگی در همین حوالی سکونت دارد و نشانی اش از دیدِ ما پوشیده مانده باشد. و بزودی روزی خواهد آمد که خودش به دنبال ما خواهد آمد.

شاید روزی ″درد″ بازدید اجباری خود را به اتمام برساند و از این دیار به دیار باقی بشتابد.

شاید کابوس فقط وهمی برای آزمودن میزان شجاعت ما باشد و وقتی که به آن توجه نکنیم و اهمیت ندهیم، آهنگ رفتن بنوازد.

شاید... برای این مورد قطعا، اگر به استرس اهمیت ندهیم دیگر وجود نخواهد داشت! درواقع ما خود با بزرگ کردن بعضی از مسائل در ذهنمان استرس را بوجود می آوریم؛ در غیر این صورت او وجود نخواهد داشت.

و هزاران شایدِ دیگر... برای آنکه بتوان زندگی را با نگاهی دیگر نگریست و خوش بین بود!


دردکابوساسترسشب بیداریامید
کس نخواهد فهمید بدان عمرِ درازش که این تن چه کشی...
جایی برای داستانها، دلنوشته ها، پست‌های معرفی کتاب، پست‌هایی در ارتباط با عکاسی و مطالب مربوط به بزرگان ادبیات جهان که با خودکار آبی نوشته شده‌اند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید