ساد
ساد
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

سایه ی بدبختی

به آسمانِ پر از غبار نگاه می کنم، شاید او هم همانند من دلش گرفته باشد
به غنچه ی گل نگاه می کنم و خوشبحالش که هنوز چشم به این جهان پر از ظلم نگشوده
به مردابی که سال ها قبل رودی زلال بود نگاه میکنم، چه چیزی باعث شد که دیگر نخواهد جریان پیدا کند؟ چه چیزی قلبش را آنقدر آکنده از درد کرد که از دنیا دست کشید؟
به کتاب های برگ برگ شده نگاه می کنم که شاید رویایی ترین داستان های دخترکی قبل از خوابش بوده اند
به درخت کهنساله خشکیده نگاه میکنم، چه چیزی باعث شد که دیگر نخواهد شکوفه دهد؟
قلبم آکنده از درد است و آکنده از ظلمت و تاریکی این جهان بی رحم؛ حقیقت های تلخی وجودم را غبار آلود کرده اند گویا که انگار هیچ وقت رنگ روشنی به خود ندیده
شکوفه های گیلاس، بوی خاک بعد از باران، بوی کتاب نو، صدای قهقهه ی بچه ها... حال کجاست همان خوشی های کوچکمان؟ کجاست آن روز هایی که تنها دقدقه مان عروسک هایمان بود؟ کجاست روز های خوب بچگی مان؟ آن روزهایی که متوجه ی هیچ کدام از مشکلات اطرافمان نبودیم؟
تکیه به دیوار کاهگلی دوده گرفته ای میدهم و به آسمان غبار گرفته می نگرم و دقیقه های عمرم را که به سرعت می گذرند را می شمارم، یکی از همین دقیقه ها قرار است لحظه ی وداع من با این دنیا باشد، خونه ی ابدی من...









سایهبدبختیظلمتتاریکیبدرود
کس نخواهد فهمید بدان عمرِ درازش که این تن چه کشی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید