صدای کوبیده شدنِ در تمرکزم را به هم میزند. دفاعی را میبندم و روی میز میگذارم. لابد خالم دوباره توی باز کردنِ در به مشکل خورده. هزار بار بهش گفتم این در قلق داره؛ باید بِکشیش رو به خودت و تا آخر دستگیره رو بیاری پایین. اما بخاطرِ آلزایمرش همیشه اینو یادش میره.
به سمت در میرم اما باز نمیکنم. حس عجیبی دارم. انگار یک چیزی از رفتن به سمت دستگیره منعم میکند. یک احساس خطر. یا ترس!
هنوز صدای در می آید. ″چرا نمیای درو باز کنی؟″ موهای بدنم سیخ میشود. این صدا، صدای خالم نبود. ریتمِ صدایش حالتِ خاصی داشت که تا حالا نشنیده بودم. ترکیبِ صدای کلفت و خش دار.
ناخود آگاه چشمم را به زیر در میسُرانم. پاهای زیر در ذره ای به پای انسان شباهت نداشت. پاهایی به رنگِ سیاهِ مایل به بنفش و دارای رگ های بیرون زده.
هنوز در میزند. صدای داداشم را از پذیرایی میشنوم که میگوید: ″رفتی براش درو باز کنی یا در بسازی؟ خب اون درو باز کن خودشو کشت″ بعد هم که دید خبری نشد بلند شد و به سمت اتاق آمد.
_بجا اینکه مثلِ عَلَمَکِ شاه عباس اونجا وایسی میتونستی درو باز کنی. از پس همین یکارم بر نمیای؟ خاک تو سرت واقعا.
بعد هم به سمت در رفت. خواستم چیزی بگویم اما زبانم در دهانم قفل شده بود. به سمتش خیز برداشتم تا پیراهنش را بکشم و او را از در دور کنم.
اما دیگر دیر شده بود. در را باز کرده بود...