دارم خفه میشوم. اتاق با تمامِ مساحتش دارد مرا می بلعد. عرقِ سردم را با آستینِ پیراهنم پاک میکنم. سعی میکنم نفس بکشم. نفسم وقتی بالا می آید؛ حرارتش جانم را آتش میزند.
بلند میشوم تا از اتاقِ نمور و تاریکم بیرون روم که ناگهان پایم به چیزی گیر میکند و پخشِ زمین میشوم. دیگر جان به بدن ندارم. خودم را حس نمیکنم. دلم میخواهد تا همیشه در همین حالت، دراز کش روی زمین باقی بمانم.
غلت میخورم و نگاهم را به سقف برمی گردانم. در آن تاریکی سقف و گچ کاری های رویش مشخص نبودند. چشمانم فقط تاریکی را نظاره گر بود. تاریکی هم نظاره گرِ من بود. هر دو در آن سکوتِ وهم آلود نشسته بودیم کنجِ اتاق.
باد پنجره ها را میلرزاند. وقتی بچه بودم از تکان خوردنِ پنجره میترسیدم. احساس میکردم کسی که به شیشه می کوبد و آماده من را اذیت کند و برود؛ و شاید اگر پنجره باز بود، من را هم با خودش ببرد. هنوز هم از صدای باد میترسم. وقتی صدای باد به پنجره مشت می کوبد، من خودم را جمع تر میکنم و چشمانم را محکم میبندم و گوش هایم را میگیرم. انگار که باور دارم اینگونه شبحِ پشتِ پنجره میرود. اما میدانم که نمیرود.
یادِ مادربزرگم می افتم. همیشه از چهره ام به احساساتم پی میبرد. وقتی که میترسیدم می آمد بغلم میکرد و بهم میگفت "تا من اینجام هیچکی جرئت نداره به نوه ی عزیزم نزدیک بشه." اما حالا که او نیست احساس میکنم شبحِ پشت پنجره به خود اجازه میدهد به داخلِ خانه بخزد.
کم کم پلک هایم سنگین میشود و نمی فهمم کِی به دنیای سودا و خیال پا گذاشتم...