گاه آنچنان ابر های سیاه آسمانم را احاطه میکنند که دیگر فراموش میکنم نوری هست... نور چه بود؟ شکلش چگونه بود؟
گاه آنچنان موج های دریا مرا با خود به دل طوفان ها می برند، که دیگر امیدی برای دست و پا زدن هم برایم نمی ماند و چشمانم را می بندیم تا مرگم فرا رسد.
گاه به به پایان میرسم و باد مرا همراه شن های کویر، با خود می برد.
امروز به ساحل رفتم. وقتی از موج های ساحل رو برگرداندم، پشت سرم کودکی را دیدم که با شن های ساحل قلعه میساخت. فارغ از هرگونه غمی مشغول بازی بود. انگار نه انگار که در دنیای بیرون کلی مسئله برای آشفته شدن وجود دارد.
گاهی دلم میخواهد به گذشته برگردم و نگرانی هایم را جا بگذارم.
حیرانم! حیرانم ازینکه زندگی چگونه هر روز میتواند یک بازی بر سر آدم در بیاورد؟
هر روز از خواب بیدار میشوم و انتظار میکشم. منتظر میمانم تا نور را ببینم. با دوربین تک چشمی تلسکوپی ام دور دست ها را رصد میکنم تا باریکه ای از امید را ببینم.
هر روز...
با این وجود اجازه نمی دهم یأس بر من غلبه کند. با هر جنگ افزاری که در قایقِ کوچکم دارم مقابلش میایستم. که اگر پایداری پیشه نکنم ظلمت وجودم را تکه پاره میکند و تاریکی را بر پرده ی دلم مینشاند. آنوقت دیگر حتی اگر نور را نیز ببینم نمیشناسم و تا ابد در عمق اقیانوس های عمیق فشرده میشوم و سر انجام دیگر فسیلی نیز از من بر جای نخواهد ماند...
چشم میچرخانم تا نور را ببینم. تا شیدا شوم. تا از خود رها شوم. تا از این زندان آزاد شوم... رها شوم..
خدایا میدانم نور تو آنچنان جهان را روشن کرده است که دیگر نیاز به چشم چرخاندن نیست.
اما من نمیخواهم فقط نور را ببینم! میخواهم آن را لمس کنم!
خداوندا مرا شیدایم کن. آنچنان که زندانِ خویشتنی که در آن محبوسم رها شوم. تا فقط هدفم تو شوی! عشقم تو شوی! تمام آنچه که بخاطر آن به زندگی ادامه میدهم تو شوی!
خداوندا سخت دلگیرم. میشود مرا در آغوش بگیری؟ من جز تو کسی را دارم مگر؟ تو تنها پناهِ منی! :)
اَنتَ کَهفی :)