این اولین داستانم هست که بعد از خواندن فقط نیمی ازکتاب«همه چیز درباره نویسندگی خلاق» نوشتم:
درختان شروع به مسخره کردنِ او کردند؛ چرا که او کمی درشت تر از آنها بود! او سرش را پایین انداخت و قلبش شکست!
ریشههایش را جمع کرد. روزنههای برگهایش را بست. برگهایش را کم کرد. دیگر آبِ باران لذتبخش و گوارا نبود! فسفات مزه قبلا را نمیداد! آب حالش را تازه نمیکرد! باکتریها ناراحت بودند زیرا دیگر از آنها نیتروژن نمیگرفت. نور خورشید را دوست نداشت.
کمی که گذشت برگها و شکوفههایش سر جایشان نبودند!؟ پوستش تازه نبود و ترک خورده بود. برای او پاییز شده بود! بیشتر از قبل مسخره میشد. دوست نداشت که رویش را برگرداند. بیشتر از قبل تنها بود و سرش پایینتر. مورچهها هم از نزدیک او رد نمی شدند. زنبورها با دیدن او، آه میکشیدند.
گنجشکی که بال میزد و دنبال درخت مناسبی برای ساخت لانهاش میگشت. چشمش به درخت افتاد. مگر بهار او را بیدار نکرده بود!؟ گنجشک بر شاخه او نشست. تکه ای از شاخه به زمین افتاد. وقتی گنجشک از شاخه مطمئن شد؛ شاخه سریع تکان خورد. درخت چشمانش را بسته نگه داشته بود. گنجشک گفت:«من راه حل خشکی تو را از سروِ سروها شنیدهام!» درخت به او نگاه کرد و گفت:«راهحل؟» پرنده با بالِ لرزان گفت:«کمتر جذب کن و از درون تازه شو!» گنجشک هم بیشتر از این نمیدانست.
درخت با اینکه سردرگم بود؛ شروع کرد. یک هفته تمرکز کرد اما احساس تازگی نمیکرد. او ادامه داد. ۴ هفته که گذشت، کم کم مزهها را حس میکرد. ۶ هفته که گذشت پوستهای خشک جدا شدند!