اگر همهی بشریت جز تنها یک کودک عادی که هیچ آموزشی ندیده باشد، نیست و نابود شود، همین کودک تمامی فرایند تکامل اشیا را باز خواهد یافت و میتواند اهورایان، اهریمنان، فردوسها، فرامین و مناهی و عهد جدید و عتیق را بازسازد.
با یکی از جملات کتاب که به معنای واقعی کلمه ، من رو به فکر فرو برد، شروع میکنم.
کتابی با عنوان" دمیان" یا سر گذشت جوانی به نام امیل سینکلر که تا چند صفحه ابتدایی کتاب، نام او مشخص نیست.کودکی تنها که برای پذیرفته شدن بین همسالان خودش با طبقه اجتماعی متفاوت، با گفتن دروغی به ظاهر پیش پا افتاده،خود را از دنیای روشن و پاکی که خانواده برای او به وجود آوردهاند، به دنیای تیره و تاریکی که همچون سیاه چالهای است، پرت میکند و این دنیای تاریک، با پسرکی قلدر به اسم فرانتس کرومر آغاز میشود.
داستان در ابتدا به این شکل پیش میرود که به خاطر دروغی که بیان شده و کرومر حقیقینبودن آن را فهمیده، شروع به تهدید و اخاذی از سینکلر میکند و کودک داستان ما که هیچ راهی برای تامین خواستههای کرومر ندارد ، ناچار به سکوت و دروغ های بیشتر به خانوادهاش میشود تا اینکه روزی، جوانکی از راه میرسد و این مشکل را به طرز عجیبی حل میکند.اما این فرد مرموز و کاریزماتیک داستان کیست؟ ماکس دمیان.
دمیان ، همان کسی است که درهای جدیدی از دنیا و دیدگاه های موجود در جهان هستی را به روی کودک داستان ما باز میکند.(احساس رهایی و آزاد بودنی که دمیان از اعتقادات و سنتهای قدیمی رو داشت، خیلی دوس داشتم).
او سینکلر کودک را تشویق میکند که پا را از مسائل روزمره و عقاید و داستان هایی که در گذر زمان بر او و دیگران تحمیل شده، فراتر بگذارد و با دنیای حقیقی تری آشنا شود و هویت وجودی خود را کشف کند؛ یعنی دنیای درون.
پس از گذر زمانی شاید به نسبت کوتاه و شاید به نسبت بلند، دوستی و صحبت های میان دمیان و سینکلر ادامه نمییابد و سینکلر داستان که اکنون با دوره بلوغ سروکله میزند، با مشکلات و آشفتگی های دیگری نیز روبه رو میشود.این آشفتگی ها چنان اورا در بر میگیرند که او به افسردگی، مشروب و ولگردی روی می آورد و مدام خود را به خاطر تغییرات و نیاز هایی که در درونش احساس میکند، سرزنش میکند.
در این دوران، سینکلر دختری را میبیند و بدون اینکه هیچ صحبتی بین آن دو صورت گیرد، عاشق و دلباخته او میشود و نام او را بئاتریس میگذارد.عشق و احساساتی که بیان نمیشود اما خود را به صورت رویا و نقاشیهای متفاوتی بروز میدهد.
رویایی که باعث میشود او به طور ناخوداگاه، پرنده ای را رسم کند که اولین بار سینکلر با اشاره ی دمیان، آن را بر سردر خانهی کودکی خود دیده بود.
اینجاست که او تصمیم میگیرد که این تصویر را برای دوست سابقش یعنی ماکس دمیان ارسال کند.( این تصویر را میتوان نماد تولد ابرمردی که نیچه گفته، پنداشت).
تصمیمی که منجر به آن میشود که سینکلر جوان با خدایی دوگانه(متضاد) به نام آبراکساس و موسیقیدانی به نام پیستوریوس آشنا شود.موسیقیدانی که همانند دمیان، حرف های بسیاری برای راهنمایی و هدایت کودک گمشدهی ما در درون خودش دارد اما این ارتباط هم همچون ارتباطهای قبلی دوامی ندارد و خیلی سریع تمام میشود.اتمام ارتباط به این دلیل اتفاق افتاد که سینکلر خود را بالاتر از پیستوریوس احساس میکند و به او فهماند که دیگر مطلب جدیدی برای ارائه به سینکلر ندارد و اینجاست که پای شخص دیگری به اسم کنوار به داستان باز میشود و برعکس دفعههای قبل ، این بار سینکلر، راهنمایی و هدایت این فرد را به عهده میگیرد.باز هم زمان زیادی از این ارتباط نمیگذرد که سینکلر به طرز عجیبی کنوار را از خودکشی نجات میدهد و پس از آن، کنوار و پیستوریوس را از زندگی خود خارج میکند.
بعد از تمام این اتفاقات است که سینکلر با مهم ترین شخص این داستان آشنا میشود؛ یعنی حوا، مادر دمیان.اینجاست که میفهد زن ناشناسی که در تمام رویاها و نقاشی هایش حضور داشته، کسی جز مادر دمیان نبوده.زنی که به قول سینکلر، برای او مادر، معشوق و دوست خواهد بود.ارتباط با مادر دمیان به همین شکل، هر روزه ادامه مییابد و سینکلر روز به روز بیشتر عاشق و دلباختهی او می شود تا زمانی که به ناگاه،جنگی رخ میدهد و سینکلر و دمیان به جنگ میروند.در این حین سینکلر زخمی میشود و وقتی که نیمهشب به هوش می آید، دمیان را کنار خود میبیند که با لبخند بر او میگوید اگر روزی موقعیتی مشابه با فرانتس کرومر برایت پیش آمد، به جای کمک از عوامل بیرونی، به خون و درون خودش مراجعه کند و صبح روز بعد که سینکلر به هوش میآید، اثری از دمیان را در کنار خود نمیبیند.
این کتاب در 8 فصل با عناوین زیر، نوشته شده:
1-دو دنیای متفاوت.
2-قابیل.
3-دزدان به صلیب کشیده شده.
4-بئاتریس.
5- پرنده در تلاش رهایی خود از تخم است.
6-کشتی گرفتن یعقوب.
7 -حوا.
8-شروع پایان.
نویسنده در این نوشته، با استفاده از داستان های کتب مقدس و دیدگاه های نیچه، به خوبی توانسته سیر عبور یک انسان از کودکی به بزرگسالی و پیدا کردن معنویت و خود واقعی را در این مسیر نشان دهد.
به نظر من، نویسنده قصد داشت که بگوید انسان نه مطلقا فرشته است و نه دیو؛ بلکه موجودی است مابین این دو و در نهایت این خود ما هستیم که تصمیم میگیریم کدام شخصیت را آزاد کنیم( یاد این داستان افتادم که شیوانا میگفت : « درون هر انسان، دو نوع گرگ وجود دارد.یکی از گرگها مهربان، ساکت و آرام است و به هیچ کس آزار نمیرساند و اهل مکر و حیله نیست و فقط زمانی واکنش نشان میدهد که کسی از مسیر درست منحرف شده باشد و یا به او آزار برساند؛ در مقابل گرگ دیگری هم درون انسان هست که همیشه خشمگین است و دائم سعی در کینهورزی و آسیبرسانی به دیگران دارد و بیدلیل به هر کسی که سر راهش سبز شود، حمله میکند! این دو گرگ مهربان و خشمگین در وجود انسانها دائم در جنگ و جدال هستند!افسر که از این جواب شیوانا، تعجب کرده بود، شرمنده و خجالت زده پرسید: و کدام گرگ معمولا برنده میشود؟شیوانا با لبخند گفت: این بستگی به من و تو دارد که کدام گرگ را بیشتر غذا بدهیم و به کدام گرگ بیشتر رسیدگی کنیم!آنگاه شیوانا رو به افسر کرد و پرسید: پس میبینید که امپراتور درست گفتهاند که درون هر انسان، گرگهایی است که با هم در جدالند! آیا شما با این حرف امپراتور مشکلی دارید؟افسر هیچ نگفت و بلافاصله به همراه سربازانش مدرسه شیوانا را ترک کرد و رفت.وقتی افسر رفت، شیوانا به سمت شاگردان برگشت و گفت: مهم نیست این دو موجودی که درون هر فردی در جدالاند، گرگ باشند یا فرشته! مهم این است که شما به کدام یک خوراک میدهید و کدام یکی را میپرورانید!
در آخر، نکات مثبت کتاب رو بخوام بگم:
1-فلسفی بود و میتونست برای مسیر خودشناسی و معنویت، شروع خوبی باشه.
2-شخصیتپردازی خوبی که در این داستان شکل گرفته بود و به خوبی، خوانندهی کتاب، میتونست با بعضی از شخصیتها، همزادپنداری کنه.
3-به نظرم هسه در این کتاب خیلی خوب تقابل خیر و شر رو با استفاده از نمادهای مختلف، نشون داده .
4-با استفاده از نیچه و روانشناسی یونگ، موضوعاتی رو بیان میکنه که میتونه سوقدهندهی خواننده بهسمت مطالب این 2 شخص باشه.
نکات منفی رو هم بخوام بگم:
1-ممکنه برای کسی که زیاد اهل کتاب، به خصوص کتابهای فلسفی نیست، کتاب سنگینی باشه چون دیالوگهایی در داستان بیان میشه که از نظرم پیچیده بود.
2-روند داستانی خیلی کند پیش میرفت و اواسط داستان، داشت منو خسته میکرد ( یه سری جزئیات رو هم بیخود و زیاد بیان کرده بود).
در پایان، اگر به کتابهای فلسفی، روانشناختی و پیچیده، علاقه دارید، توصیه میکنم که این کتاب رو حتما بخونید.
در نهایت : «شک، سرآغاز تغییر خواهد بود. آدمی که به موجودیت، ربوبیت، خالقیت و مالکیت وجودی خویش، شک نکند و در پی کشف وشناخت حقیقت ذاتی خود مشتاق نباشد، مانند ستارهای خواهد بود که متولد شده اما نوری از خود ندارد».
پایان.
1403/07/22