«آرامشم در لحظهای که آن پلیسِ خیالی، مرا دستبند میزند، چیز عجیبی است.حسی که تجربه کردم، مثل حس آدمی بود که بعد از سفری طولانی که طی آن، هرچه را در جهان وجود دارد به چشم دیده و به خانهی قدیمی و کهنهی خود، برمیگردد.من به جهانِ غذاهای بسته بندی و ادارات تعلق ندارم. جهانِ من، جهانِ خون و دستبند هاست».
پاراگرافی که خواندید، قسمتی از کتاب « خاطرات یک آدمکش» نوشتهی کیم یونگ-ها، نویسنده و مترجم کرهای است که کتابهایش به چندین زبان ترجمه و جوایز زیادی را هم برنده شده است.او قبل از اینکه نویسنده شود، در ادارهی پلیس استخدام شده و چندین و چندسال، کارآگاه بود.
از دیگر آثار او، میتوان به گل سیاه، تجسم ویرانگر رابطهی میان واقعیت و خیال اشاره کرد.
حالا زمانش رسیده که بریم سراغ کتاب!
-شخصیت اصلی که راویِ کتاب نیز هست، کیم بیونگ سو، پیرمردی 70 ساله است.کیم بیونگ سو، دامپزشکی بود که به ادبیات، شعر و نقاشی علاقه مند بوده و درک وسیعی از این گونه مسائل داشته است.او در طول دوران جوانی و میانسالی خود، درگیر قتل و آدمکشی بوده و این کار را تا حدود سن 45 سالگی ادامه داد.قتلهای او دلیل خاصی نداشت و صرفا بر اساس تفریح و وقت گذراندن این کار را انجام میداد.او حتی به پدر خودش نیز رحم نکرده بود و او را در خواب خفه کرد.او تمام جنازهها را در حیاط پشتی خانهاش دفن میکرد و جنگلی به نام جنگل خیزران، از جنازههای مقتولین به وجود آورده بود.بعد از قتلهای بسیار ، تصمیم گرفت که خودش را بازنشست کند و به زندگیِ ساده و معمول خودش برسد و حالا که خود را در دوران بازنشستگی میبیند، باز هم همه چیز به نوعی پیش میرود تا او به شغل پیشین خود، یعنی آدمکشی برگردد.
-در همین هنگام، او اختیار حافظه و ذهن خود را از دست میدهد.حافظهاش، عقل و ذهنش، همه به نوعی به هم ریختهاند و یادش نمیآید که آخرین بار چه کسی را کشته، سگی داشته یا نه، همسری داشته یا نه.همزمان با گم شدن واقعیت و توهم در مغز کیم بیونگ سو، خبر ترسناکی در شهر او پخش میشود که نویدِ قاتلی جدید را میدهد.پیرمرد با مطلع شدن از این اتفاق، تمام سعی و تلاش خود را میکند تا قاتل را پیدا کند و این کار را فقط و فقط به خاطر نجات دخترش انجام میدهد.دختری که به نظر میرسد عاشق کسی شده که یک قاتل زنجیرهای است. قاتلی که دختران را نشانه گرفته و آنها را خفه میکند.اما آیا آن دختر یا آن قاتل، واقعا دختر او و قاتل هستند یا صرفا اشخاصی هستند که پیرمرد به خاطر آلزایمر، آنها را اشتباه گرفته؟
او گذشتهها را به یاد میآورد اما حافظهی کوتاه مدتش به شدت ضعیف شده است.به همین خاطر تصمیم میگیرد که صدای خود را ضبط کند و وقایع را بنویسد.
-این کتاب، رمانی کوتاه و مرموز از یک بیمار روانی، پیرمردی بازنشسته که دچار آلزایمر شده و مهمتر از همه، قاتلی سریالی است.
داستانی که نقل میشود، هرچند کوتاه است اما محتوای روانشناسی، جنایی و حتی فلسفی را در خود جای داده است.داستانی که حکایت از مردی دارد که در اواخر عمر، بزرگترین ترسی که دارد از دست دادن [دخترک] خود و یا شاید ترس از این باشد که کشتن را از یاد و حافظهی خود، پاک کرده باشد.
قسمتهایی از کتاب که موردعلاقهی خودم بود رو اینجا مینویسم :
1- «این جهانِ ساکن و ساکت، کوچک و کوچکتر میشود.چنان بیاندازه کوچک میشود که قدر یک نقطه میشود.خرده خاکی میشود در کهکشان.نه، حتی آن هم ناپدید میشود».
2- «آن چیزی که ترس به دل آدم میاندازد شیطان نیست، زمان است.هیچکس نمیتواند زمان را شکست بدهد».
3-«او در زمان حال گیر نیفتاده، بلکه در فضایی دست و پا میزند که نه گذشته است، نه حال، نه آینده.هیچکس او را نمیفهمد.تنهایی و ترس در وجودش که شدت میگیرد، به آدمی تبدیل میشود که هیچکاری نمیکند.نه،به آدمی تبدیل میشود که نمیتواند هیچ کاری کند».
4-«خوابم نمیبَرد.برای همین به بیرون رفتم و آسمانِ شب را تماشا کردم که از نور ستارهها درخشان بود.در زندگی بعدیام، دلم میخواهد ستارهشناس یا نگهبان فانوس دریایی باشم.به گذشته که نگاه میکنم، متوجه میشوم سختترین بخش زندگی، سروکله زدن با آدم هاست».
5-«من از جهانی آرام، خوشم میآید.نمیتوانم توی شهر زندگی کنم، چون سروصدای انسانها به من هجوم میآورد.تعدادِ زیادی تابلو و تختهی اعلانات، آدمها و حالتهای چهرهشان.نمیتوانم معنای همهی آنها را بفهمم.همین من را میترساند».
6-«نمیدانست در شادیای که در پی آن بودم، هیچ جایی برای دیگران نبود.اصلا یادم نمیآید وقتی کاری با دیگران انجام دادهام، احساس خوشحالی کرده باشم.همیشه، عمیقا در خودم فرو رفتهام و آنجا به لذتی دیرپا رسیدهام.مثل ماری در جنگل که موش میخواهد، هیولای درونم، دائما خوراکی میخواست.فقط در این مواقع بود که دیگران برایم معنا پیدا میکردند».
7-نه شیطانی هست و نه دوزخی.روانت از تنت زودتر خواهد مُرد.پس دیگر از هیچ چیز مترس».
8-«شاید مرگ، نوشیدنیِ سنگینی است که کمک میکند شب کسالت آوری را که همان زندگیمان باشد، از یاد ببریم».
9-«احساس گناه، اساساً احساس بیدوامی است.ترس،خشم و حسادت به مراتب قویترند».
10-«قبلا اگر کسی صدایش را بالا میبرد، بیاختیار کلافه میشدم.صداها کم و بیش برایم تحمل ناپذیر بودند؛صدای سفارشِ غذا دادن آدمها، صدای خندهی بچهها،صدای وراجی زنها، از همهی آنها متنفر بودم».
و در آخر، اگر خواندن این کتاب، مغز و ذهن شما را درگیر و هیجان زده کرد، فیلم خاطرات یک قاتل یا Memoir of a Murderer 2017 رو حتما تماشا کنید.
اتمام - 2 بهمن 1402.