در اتوبوسم. اذان مغرب است . عده ای ایستاده اند و درباره اذان حرف میزنند.به گمانم اذان موذن زاده باشد. حال و هوای روزه دارد.
یکی میگوید، خوبست. صدایش قشنگ است. یکی هم از صندلی پشتی من دوباره گفت صدایش را قطع کن.
این من اتوبوس سوار است. همون که بیشتر شعرها یا نوشته هایش را در مسیر و اتوبوس آفریده.
حتی با بیشتر دوستهای مجازی اش هم در اتوبوس آشنا شده، آنقدر بچه های مجازی گفتند کجایی و گفتم در حال خمیازه کشیدن در اتوبوس که به این نتیجه رسیدند من عاقبت در اتوبوس میمیرم.
این من،عاشق فهمیدن و یاد گرفتن ودرس و مشق است. از صبح تا غروب هم که سر کلاسهای مختلف باشد و غروب سینه خیز خودش را به خانه برساند باز هم فردا سراغ کلاسهای جدید میرود.
این من، من مسافر است. از خود دیروزش به خود امروزش مدام در سفر است. یکجا که بماند مضطرب میشود. همه رفتند و جا ماندم.
بزرگترین ترس این من، فردای پر حسرت است.اینکه خودش را سرزنش کند که چرا بیشتر تلاش نکرده است.
من این من مسافر را دوست دارم.با تمام خستگی ها و کوله و لبه ی چادر خاکی اش.
اینکه امروز یکی از اتوبوس های مسیرش نیامده و مجبور شده چند ایستگاه در سرمای سوزناک عجیب پیاده خودش را به کلاس برساند.
به زور چایی سرپا بماند تا بررسی و تحلیل فیلم دم سگ را بنیان را بشنود.
بعد در حالی که از خستگی در حال بیهوشی است ذوق داشته باشد زودتر به خانه برسد و آنچه امروز یاد گرفته را به اهل خانه هم بگوید.
مما همه
اماهم