خب. بیا بنویسیم. من و شما سه تا.
من مامانم، تو دختری،تو عروسی و اون یکی هم میتونه خانوم معلم باشه.
دوماهه مامانم، البته هیجده سال پیشم مامان بودم، نه سال و چند روز.
بعدش یهو شدم دختر، دیگه نه مامان بودم، نه عروس. یه دختر بودم که خانم معلمم بود.
بعدش چند وقتی فقط دختر بودم. چند وقتم از عروس بودن فرار کردم. اما خانوم معلم بودن می چسبید. انرژی بچه های خنگول نمی گذاشت مامان نبودن و عروس نبودن اذیتم کنه.
من بودم و کتابام و شاگردام و یه کوله.
بعدش بازم عروس شدم. عروس علی.
یه عروس دور از داماد. بعد از چند سال، دوباره مامان شدم. مامان یه جوجه ی هیجده ساله که ذهنش از خودمم شلوغتره...
اون منو کشوند به ،
اینجا ما چاهارتا می نویسیم.
البته بیشتریم ها. احتمالا همه ش رو حساب کنم دوتا دست لازمم بشه
ولی چاهار عدد منه. عدد حس خوبم.
باهاتون شریکش میشم.
نوشتن حال ماها رو خوب میکنه حتی اگه از هذیونامون باشه...
اگه اون سه چهارتای دیگه هم همداهیم کردن بازم مینویسم .
الان منِ مامان مینویسه.
یکی بود یکی نبود. مامانی بود که فکر میکرد دنیا سفیده با خالهای صورتی و زرد و یادش رفت قبل از اینکه دخترشو عروس کنه بهش بگه، دنیا قهوه اییه با خالهای سیاه و سرخ...
مامانه مرد. دخترش دختر دار شد و چون خودشم نمی دونست دنیا چه رنگیه، فقط میدونست صورتی نیست.به دخترش یاد داد دنیا خاکستریه. اما بعد که دیگه مامانه نبود. دختره دنیا رو سیاه دید. سیاه سیاه بدون هیچ خالی...
دنیای شما چه رنگیه؟ خالداره یا یه دست؟ نگین بی رنگه که باور نمیکنم 🤔
هذیون بسه برم ناهار آماده کنم.