امروز بعد از ۱۰ روز قرنطینه از خونه رفتم بیرون.
البته دروغ چرا، دو شب پیش هم تا سوپرمارکت سرکوچه رفتم و برگشتم، اما امروز یکمی دورتر رفتیم. تا سر خیابون.
از روزی که کرونا توی تهران جدی شد، ما دورکار شدیم و نشستیم خونه. از ۹ تا ۶.۵ که پای لپتاپ نشستم، بقیهاش هم به غذا پختن و کار خونه میگذره و حال ندارم برم بیرون.
اما امروز گفتیم هم بریم میوه و خرت و پرت بخریم و هم سایه آدمیزاد رو ببینیم.
برای اولین بار بعد از ۱۰ روز آفتاب به صورتم خورد. البته فقط به پیشونی و چشمام، چون بقیه صورتم زیر ماسک بود.
خیابون خلوتتر از همیشه شده، انگار نه انگار شب عیده.
عصر پنجشنبه دلچسب اسفند به جای بوی عید، بوی ترس و مرگ میداد.
داشتیم پیاده میرفتیم و نچ نچکنان به فروشگاههای بسته زل میزدیم که همسرم ایستاد. دست کرد توی جیبش و یه اسکناس ۵ هزار تومنی بیرون آورد. گفتم چی میخوای؟ گفت بدیم به این آقاهه که نشسته روی زمین.
برگشتم و دیدمش.
۵۰ ساله بود، با ریش و موهای سفید و خاکستری. روی یه کارتون نشسته بود و زانوهاشو جمع کرده بود توی دستاش. گوشه شستش رو آروم گاز میگرفت و تو عالم خیالش غرق بود.
فرهاد ۵ تومنی رو بهش داد، یه تشکر آروم کرد و رفت توی حال خودش.
با خودم فکر کردم، حالا یه پولی تو جیب ما بود و به این بنده خدا دادیم، اما ۵ تومن این روزها کی رو سیر میکنه؟
یه کیک بخره، ۵ تومن تموم شده.
اصلا الان سیر بشه، شب چی؟ فردا چی؟ هزاران نفر گرسنه مثل اون چی؟
بعد با خودم فکر کردم اگه کرونا بگیره، کی به دادش میرسه؟ کی واسش مهمه این آدم فردا زندهس یا نه؟
اون که ژل شستشوی دست و الکل و دستکش نداره. چیکار میکنه که از سایه پرسهزنون مرگ دور شه؟
همینطور فکر میکردم که یهو بغضم ترکید. اشکام سر میخورد تا لبه ماسک و بعد لابلای پارچه فشرده گم میشد، اما دلم آروم نشد.
میدونید؟ من خیلی کم گریه میکنم. وقتی میگم خیلی کم، یعنی شاید سالی ۳،۴ بار و در شرایط فوقالعاده بد، اما این روزها تقی به توقی میخوره نابود میشم از گریه.
دلم درد میگیره از این همه غم.
آسمون شب عید رو به غروب میرفت، خیابون ساکت و سرد بود و مرد کارتنخوابی تا وقتی خیلی ازش دور شدیم هنوز به همون نقطه زل زده بود.