از اونجایی که در پی هر آشوبی، نوشتن تنها پناهگامه، دوباره اومدم تو لونه تنهاییم بنویسم تا آروم شم.
این روزها تصمیم گرفتم دوباره زندگی شغلیم رو عوض کنم.
یه روز نگاه کردم و دیدم از راهی که میخواستم برم دور شدم.
تا به خودم بجنبم و بهونه بتراشم که نه حالا اوکی و اینا، حس نارضایتی از خودم دیوونهم کرد.
به قول اون خواننده که اسمش یادم نیست «میخواستم شرایطم بهتر از این باشه»
در نتیجه نشستم واسه خودم برنامهریزی جدی کردم، نقشه راه ریختم و شبانه روز تلاش کردم که به راهی که میخواستم برم، برگردم.
لازمه این کار، استعفا از محل کار فعلیمه.
(اگه همکارم هستید و این پست رو میخونید باید بگم سلام، همه چی خوبه. تصمیم شخصیه :D)
الان که این پست رو مینویسم کلی پلن آ-بی-سی-دی دارم، اما ته دلم از هیچی مطمئن نیستم.
تلاش زیادی کردم برنامهها تا پلن سی پیش بره اما در این لحظه گویا مجبورم به دی بیشتر فکر کنم. شاید بپرسید چرا؟
اینجا همونجاییه که پای قسمت میاد وسط.
به عنوان آدمی که قراره سرنوشتش رو خودش انتخاب کنه، خیلی تلاش کردم به پلن آ یا بی یا حتی سی برسم. از نظر تئوری هم شرایط کاملا فراهم بود اما نشونهها میگه نشد.
این شانس مایه که همیشه همون یک درصد خطا به ما میافته و تلاشها دود میشه میره هوا. شاید هم قسمت نبوده.
شاید از اول توی سرنوشتم چیزی واسه آ-بی-سی پیشبینی نشده یا شاید به قول مامانها صلاح نبوده.
در هر صورت بسیار ناراحت و غمگینم که از چیزایی که میخواستم دور شدم به خاطر شانس!
به ناچار میرم سراغ پلن دی و تلاش میکنم به مرور به اون پلنهای از دست رفته برسم(ایشالا که قسمت باشه)
استعفا ریسک بزرگیه اونم توی این شرایط اقتصادی اما من تصمیمم رو گرفتم. (احتمالا تنها جایی که انسان اختیار انتخاب داره یه جاهایی مثل همینه که ممکنه انتخاب اشتباهی باشه و به گاج بری، وگرنه چرا توی اون چیز خوبها انتخاب نداریم و همش جبره؟ ها؟)
خلاصه از دیشب که فهمیدم برنامهریزیهام بهم ریخته، دارم با خودم فکر میکنم همه چیز که اوکی بود و نشد. پس شاید این نشون دهنده اینه که قسمت و جبر واقعیه. ها؟
امروز یکی واسم نوشت «انسان موجودیست که یک پایش بسته و پای دیگرش باز است.»
پای بسته همون قسمته که نمیذاره از مسیر پیشبینی شده دور شی.
پای باز هم آزادی کاذب بین چند انتخاب محدوده که فکر کنی، اوووه چه خبره. من چقدر مختارم.