simin mirian
simin mirian
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

صبح بخیر

صبح با سردرد بیدار میشم. چشمام میسوزه. کورمال کورمال لباسامو میپوشم. یه تاکسی میگیرم برم سرکار. توی مسیر صدای رادیوی راننده دیوانه ام میکنه. رادیو از سیاست های کلان دنیا و انتخابات امریکا به صدای نخراشیده هیراد تغییر فاز میده. نه خوابم میبره نه بیدارم. بلاخره میرسم شرکت. هیچکس نیومده. چراغارو روشن میکنم. معدم شروع میکنه به سوختن. یادم میافته دیشب شام نخوردم. یادم میافته دیشب ساعت ها با حمید داشتم بحث می کردم. چقدر پذیرفتن تفاوت های آدم ها سخته. چقدر درک کردن سخته. هزارسال هم همدیگرو بشناسیم، باز هم توی موقعیت های مختلف نمی تونیم متوجه انتخاب درست باشیم. چی میشه که نمی تونیم تشخیص بدیم. یا مهم تر از اون چرا توی حرف زدن موفق نمیشیم. ما تلاش میکنیم بحث رو منطقی پیش ببریم ولی بعد گذشت یه مدت از حرف زدنمون، میبینم هرکدوممون داریم خودمونو توجیه می کنیم. واقعا فکر می کنیم داریم منطقی فکر می کنیم و طرف مقابل متوجه نمی شه. ولی در واقع هیچ منطق قطعی وجود نداره. ما هر کدوم بر اساس تفکرات خودمون داریم استدلال می کنیم. وقتی نوع فکر و عقیده و علایق فرق داشته باشه، استدلال و منطق هم متفاوت میشه. ولی من لحظه هایی از این ساعت ها رو به سختی می گذرونم. نه فقط به خاطر خودم، به خاطر غم عمیقی که اون داره. حس عذاب وجدان شدید دارم. نمیخوام باعث غمش باشم. من اخرین چیزی که میخوام تو دنیا، غمگین دیدنشه. بقیه میرسن. صبح بخیر. برمیگردم به زندگی روزمره و کار . شاید سیاهی این لحظه ها رو از ذهنم بشوره.

روزمرگیخورده جنایت های زن و شوهریمنطقدرکخاطره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید