هنوز هم وقتی میترسم و دنیایم در تاریکترین نقطه به اغما فرو رفته است، نامت ناخودآگاه بر زبانم جاری میشود. هنوز هم با تو حرفها بسیار دارم؛ شاید هم شکوِههای بسیار.. اما شاید گمان کردم که همان قبلیها هم هنوز به گوشت نرسیده است و یا رسیده است و نخواستی بشنویشان. چیزی میخواست مدام تو را از من برکند؛ اما تو هنوز در عمیقترین و پنهانیترین لایههای خاک قلبم ریشه دواندهای. هنوز ساقهات پابرجاست؛ صاف و محکم. و هنوز جوانههایی خواهی رویاند؛ تازه و سبز. ای که از من منتری، اما هنوز تو را نمیشناسم! ای که نزدیکترینی به من و من از تو دورِ دورادور ام!