بادبادک
بادبادک
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

خونه‌ی مادربزرگه_دو_

می‌دوم سمت ایوانِ بی‌حصار خانه‌ی مادربزرگ، روی موزائیک‌های آفتاب خورده می‌نشینم که گرم باشد، زانو‌هایم را بغل می‌کنم و صورتم خیس از اشک می‌شود.
مامان داد زده بود که: اینطوری هیچی نمی‌شی.
مادربزرگ ناگهانی شد مامانِ مامانم؛ از سیل خشم و سرزنش نجاتم داد.
نور از پس شیشیه های رنگی روی فرشِ لاکی افتاده، انگار رنگ‌های رنگین‌کمان از هم قهر کرده‌اند، روی فرش نشسته‌اند و جدا جدا  غصه می‌خورند.

مثل من که از مامان، رنگِ رنگین‌کمانم قهر کرده‌ام و نشسته‌ام این گوشه غصه می‌خورم.
مادربزرگ ظرف و چاقو و کلم بنفش آورد و نشست کنارم.
مامان که تازه داشت دوباره می‌شد رنگ رنگین‌کمان، بلند گفت که: نمی‌خواد لوسش کنی.
مادربزرگ آرام دستش را روی موهای‌ِ شانه نشده‌ام کشید و گفت: میخوام بشینم کنار دخترم سالاد درست کنم.
صورتم را روی بازوی مادربزرگ فشار دادم و مادربزرگ شد رنگ رنگین‌کمانم.

مادربزرگداستان
کنج کویرِ بزرگ، زیر سایه‌ی جنگل هیرکانی. 35.699738,51.338060
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید