بادبادک
بادبادک
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

هفته اي از يك شهروند ايراني

بعد يك هفته، سلام!

شرايط به طرز عجيبي بهم ريخته است. نمي دونم زندگي قراره تا آخر همينجوري باشه و من هنوز به دغدغه هاي بزرگونه تر عادت نكردم، يا كلا فلك بند كرده به نگرديدن بر وفق مراد.

بذاريد چند تا گزيده قابل پخش از اين هفته كه يادم مي اد رو بگم:


+مامان از بابا مي پرسه: چقدر مي خوان بهت عيدي بدن؟

بابا كه داره تخمه زرد آلو مغز مي كنه مي گه: نمي دونم، فكر كنم براي هر بچه سيصد تومن. نمي دونم.

يادمه داداشم كه بچه بود و قلقلكش مي دادم، از يه جايي به بعد اذيت مي شد و به قول بابام از درد مي خنديد. دردِ خنده مي كرد. من و مامان بلند بلند قهقهه مي زنيم.


+صبح داشتم با عجله تو خيابون راه مي رفتم و يه آقايي هم تقريبا بغل من بود ولي سرعتش بيشتر بود. داشت با تلفن صحبت مي كرد و من كه صحبتش بنظرم جالب اومد،گوش دادم.

مي دونم كه مي تونيد به بي فرهنگي من خرده بگيريد اما خب نه من اون آقا رو ميشناختم نه اون من رو. پس حله!

آقا پشت تلفن مي گفت: مرد مومن! دارم مي گم خونه م رو فروختم گذاشتم تو كارگزاري توي فلان فلان شده_فلان فلان شده خيلي مودبانست و من هنوز اينجا روم به قدر كافي باز نشده كه بدون سانسورش رو بگم_....بابا يعني چي تو هيچ كاره اي؟ پس پشت اين تلفن چه گهي مي خوري؟.... نمي خوام آقا. نخواستم. دوساله تو ضرره... بهت مي گم پول رو در بيار يعني در بيار.... يونجه خريده بودم بيشتر سود مي كردم.... به درك. به هر خري كه كاره اي هست بگو دست از سر يه قرون دوزار من برداره. من پولم رو مي خوام.


+شنيدم كه تو شهر مام دوتا مدرسه رو شيميايي زدن. با استرس گوشي رو باز كردم اما خب از وجدانِ كاريِ عزيزانِ فعال رسانه همشهري، خبري كار نشده بود.

فقط دعا دعا مي كردم مدرسه مامان نباشه. با سلام و صلوات زنگ زدم به مامان و حالش رو پرسيدم، وقتي فهميدم خوبه همونجا پاي تلفن نشستم. خداحافظي كردم و از درد دغدغه هامون گريه كردم.


+توي اتوبوس نشسته بودم. يه خانم پيرِ ريزه ميزه، با كلي پلاستيك و كيسه نشست ته اتوبوس، اما پشيمون شد و دوباره اومد جلو تر نشست. انگار يكي از مسافرارو مي شناخت و بنا كرد به حرف زدن باهاش. از صحبت هاشون متوجه شدم يه پسر سي چهل ساله داره كه هم صرع داره هم آسيب ديدگي مغزي.

مي گفت: اصلا تو خونه بند نمي شه. رفتيم از كل شهر استشهاد جمع كرديم كه بهزيستي قبول كنه از پس نگهداريش بر نمي آيم. تا فلان جا_مركز استان_ هم رفتيم تا بالاخره قبول كردن.

ما فكر مي كرديم مجانيه ولي نگو چهار پنج تومنه...ندارم بدم كه...از كجا بيارم؟

خانوم رو به رويي گفت: نمي توني قرضي، وامي، چيزي بگيري؟

خانوم پير كه فكر كنم يكي از كيسه هاش رو پيدا نمي كرد و با چشم داشت دنبالش مي گشت گفت: اي خواهر...دلت خوشه. من كارمندم كه بهم وام بدن؟ اصلا فرضا كه دادن، چطوري پس بدم؟ چطوري هر ماه هر ماه ضامن جور كنم؟


+كارت بانكيم گم شده بود و شناسنامه به دست رفتم كه المثني بگيرم. فرم رو پر كردم و دادم به خانم پشت باجه.

خانومه كه به كامپيوترش نگاه مي كرد گفت: اين برگه رو بده به معاون شعبه كه دستورش رو بده تا كارتت رو صادر كنم.

پرسيدم: معاون شعبه كجاست؟

به دوتا صندلي اون طرف تر اشاره كرد و انگار هر دوتامون باهم فهميديم كه صندلي خاليه. از همكارش پرسيد: آقاي فلاني كجاست؟

آقاي همكار گفت: بيرونه، نيم ساعت ديگه مي آد.

من گفتم: نمي شه حالا شما صادر كنيد دستورش رو بعدا بدن؟ عجله دارم.

خانوم و آقاي همكار باهم گفتن نه و منم كه كم رو، نشستم تا آقاي معاون بياد ببنيم چطوري دستور مي ده.

وقتي معاون شعبه اومد در كمال تعجب ديدم تلفن به دست و با لبي خندان، مهر رو از كشو ميزش در آورد و بدون توجه كوبيد به پايين برگه!

كارتم با مجودي هشت هزار و دويست تومن و گردش مالي نهايتا چهارصد پونصد تومن، با نيم ساعت تاخير به دستور معاون شعبه صادر شد و جلوي خلاف هاي بانكي و پول شويي گرفته شد. انشالله در آينده وام بلا عوض چند صد ميلياردي كه خواستم بگيرم، مثل دوستان، دست مي كنم تو كشو معاون يا رييس شعبه و خودم دستورش رو مي گيرم. بدون نيم ساعت تاخير.

و اين گوشه اي كوچك از حوادث قابل شرحِ يك هفته از زندگي شهروند ايراني.



شهروند ایرانیبانكبهزيستيداستاندرد دل
کنج کویرِ بزرگ، زیر سایه‌ی جنگل هیرکانی. 35.699738,51.338060
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید