امروزه با گسترش علم و اهمیت واقعیاتی که دانشمندان با آزمایش به آن می رسند، بیش از پیش پاسخ دادن به این سوال که چرا یک نویسنده دست به قلم می برد به موضوعی چالش برانگیز تبدیل شده است.
در این مقاله سعی شده است به دلایلی که جویس کارول اوتس و سایر نظریه پردازان به آن اشاره کرده اند پرداخته شود و در آخر آنچه که دلیل نوشتن است با دیدی انتقادی نسبت به این نظریه ها برملا شود.
برای درک بهتر اینکه دلیل نوشتن چیست شاید بهتر باشد ابتدا به دلیل پیدایش نیاز نوشتن مابین انسان های نخستین اشاره شود. در زمان های گذشته زبان گفتار به عنوان وسیله ی ارتباطی بیشتر نیازهای ارتباطی انسان ها را برطرف می کرد. این در حالی بود که همه آن ها را ارضا نمی کرد.
تصور کنید فردی می خواست قراردادی با طرف دیگر ببندد که در آن مشخص کند امسال محصول های کشاورزی برای یک شریک باشد و سال بعد برای شریکی دیگر. در این شرایط زبان محاوره نمی توانست به عنوان سند باشد و ممکن بود که یکی از طرفین زیر قولش می زد و همه ی آن حرف ها نقش برآب می شد. اینگونه بود که بشر نخستین این نیاز را احساس کرد که باید ابزاری تهیه کند که پیامش در آینده همان گونه که خواسته است محفوظ بماند.
به این سبب خط بوجود آمد و به دنبال آن نوشتن شکل گرفت. این ابتدایی ترین نیاز به نوشتن بود یعنی انتقال پیام نه فقط در زمان حال بلکه برای آینده. این امکان بشر را به فکر فرو برد تا تجربیاتش را با افراد دیگر به اشتراک بگذارد و از این ابزار برای آگاهی رساندن به هم نوعان خود استفاده کند.
این بار نوشتن به ابزاری تبدیل شد که نه فقط برای ثبت قرار داد بلکه برای ثبت احساسات، تجربیات و کشفیات برای به تعالی رساندن نسل های بعد سینه به سینه انتقال یافت. در گذر از مسیری که نوشتن و ثبت کردن از گذشته تا به امروز طی کرده است این ابزار برای هرچه بهتر شدن و کارآمدتر بودن راه های مختلفی را برای به اشتراک گذاشتن این تجربیات و دانسته ها تجربه کرده است.
هر تجربه راهی برای بیان خودش پیدا کرد: تجربه های علمی متون ادبی را تشکیل دادند، تجربه های احساسسی شعر و داستان نویسی. آنچه که میان همه ی این نوشته ها مشترک بود تلاش برای آگاهی دادن و نشان دادن حقیقت یا واقعیت بود.
ما داستان می نویسیم به همان دلیلی که رویا می بینیم، چون نمی توانیم رویا پردازی نکنیم، چون رویا دیدن در ذات انسان نهفته است. گروهی از ما که می نویسیم – کسانی که واقعیت را آگاهانه و به منظور کشف معانی پنهانی آن سازماندهی و بازسازی می کنیم – رویا پردازهای جدی تری هستیم. شاید ما معتاد به رویا دیدن هستیم، اما هرگز نه به این دلیل که از واقعیت می ترسیم یا آن ها را قبول نداریم. (جویس کرول اوتس)
آنچه در بالا خواندید پاسخ جویس کرول اوتس به این سوال است که چرا ما داستان می نویسیم. در ادامه او با آوردن جمله ای از فلانری اوکانر جواب خود را کامل می کند:
نوشتن فرار از واقعیت نیست بلکه غوطه خوردن در آن است. (فلانری اوکانر- راز و روش ها )
آنچه از این دو نقل قول مشخص است این است که رویا قرار است ما را به واقعیت رهنمون کند و ما را به هرچه بهتر معنا ساختن از دنیای پیرامونمان هدایت کند. او نویسندگان را افرادی در جست و جوی معنا می داند، افرادی که از پس رویاهایشان به دنبال یافتن حقیقت هستند. اما آیا رویا دیدن و معنا بافتن از هر پدیده ی زندگی کار هر روزه ی همه ی آدم ها نیست؟
ما انسان ها حداقل هشت ساعت در شبانه روز به رویا دیدن مشغول هستیم و ساعات آینده ی روز را هم به رویاپردازی درباره ی آینده مان می پردازیم. درست است که از پس همین رویاهای شبانه و روزانه بی نهایت معنا می شود استخراج کرد، معناهایی که شاید به معناهایمان اضافه کند، ولی چگونه می توانند آن معنایی باشند که حقیقت است؟ آنچه معلوم است این راه رسیدن به معنا نه تنها آنچه که یک نویسنده را وژدان آگاه جامعه می کند را لگدمال می کند بلکه کاریست تکراری و جمله ای تبلیغاتی پولساز : همه نویسنده هستند.
شاید بهتر باشد با نیم نگاهی به هدف اصلی پیدایش نوشتن ( که در پاراگراف های قبل به آن اشاره شد)، پرداخت به موضوع را در ارتباط با جمله ی زیر از سر بگیریم:
ادبیات احساس واقعیت ها و حقایق است
آنچه که از این جمله و بحث ابتدایی می توان نتیجه گرفت این است که نویسنده حقیقتی را که با کشف و شهود به آن رسیده است را با احساسات در می آمیزد تا باعث تعالی هم نوعان خود شود. نویسنده به اتفاقاتی که در دور و اطرافش می افتد با ریزبینی می نگرد و به حقیقتی دست می یابد، او نمی تواند این حقیقت را با خود نگه دارد و احساس می کند برای آگاهی رساندن به سایرین باید آن را با دیگران شریک شود.
او راه های مختلفی روبروی خود می بیند، یا می تواند آن را به صورت مقاله منتشر کند و در قالب فلسفی به آگاهی بخشیدن بپردازد و یا قالب هنر را برای رقم زدن این اتفاق برگزیند. از میان این راه ها نویسنده تصمیم می گیرد از ادبیات کمک بگیرد و کلمات حقیقت را با احساس در آمیزد. این عمل وقتی به نحو احست به پایان می رسد که خواننده به هنگام خواندن متن نمی تواند بگوید این جمله حقیقت داستان است و جمله ی بعد احساس آن. این تلفیق در تک تک رگ های نوشته جاریست.
شاید با مثالی درک این موضوع راحت تر شود که چگونه مواد و مصالح ادبیات که همان حقایق هستند از احساس لبریز می شوند و شکل ادبیات به خود می گیرند. تصور کنید در چند روز جابجایی خود با مترو و اتوبوس به صحبت های خود با افرادی که قصد معاشرت با شما دارند توجه کرده اید و به این حقیقت نائل آمده اید که پله ی اول در معاشرت و روابط اجتماعی با افراد غریبه یافتن مشترکات و صحبت درباره ی آن هاست و اگر چیزی مشترکی با فردی نداشته باشید معاشرتتان تنها به سلام و احوالپرسی و چند جمله ی کوتاه بعد از آن محدود می شود. به عبارت دیگر فردی آنقدر نمی تواند به شما نزدیک شود ویا بالعکس. حال بیایید این واقعیت را از احساس لبریز کنیم و از آن داستانی بسازیم:
کاراکتری را در نظر بگیرید که به یک مهمانی دعوت می شود و هیچ کدام از افراد مهمانی را جز صاحبخانه نمی شناسد. از همان لحظه ی ابتدایی که وارد مهمانی می شود هرچه چهره می بیند برایش غریبه است، گروه های چند نفری را در مهمانی می بیند که هر کدام مشغول بحث راجع به چیزی هستند، چندتا از آن ها نظر کاراکتر ما راجع به فلان سریال و فلان فیلم و یا فلان هنرمندی که با فلان فرد ازدواج کرده را می پرسند ولی او نه تنها از موضوع بحث متنفر است بلکه این گونه افراد را هر روز هم مسخره می کند.
کاراکتر ما هر چه می گذرد برای سایرین افراد حاضر در مهمانی فرد عجیبی به حساب می آید، لحظه به لحظه نگاه ها به سویش رنگ تعجب به خود می گیرد. کاراکتر ما از این نگاه ها خسته می شود، نمی تواند تا این حد نگاه هایی را که کم کم به سمت ترحم به سمتش نشانه می ورد تحمل کند. همه را در حال رقصیدن و خوشگذرانی با هم میبیند درحالی که خودش ثانیه شماری می کند مهمانی تمام شود. ثانیه ها برایش دیر می گذرد، تصمیم می گیرد از خانه خارج شود که دوستش مانع می شود و از او می خواهد با گیتاری که در مهمانی هست برای سایرین بنوازد، در رودربایستی می افتد و به خودش که می آید خود را گیتار به دست در میان جماعتی منتظر می بیند.
شروع می کند قطعه ای را می نوازد و در حین نواختنش پچ پچ و بی توجهی افراد حسابی خشمگینش می کند. تا قطعه اش تمام می شود هزاران درخواست از او می شود که فلان قطعه را برای ما بنواز ولی کاراکتر ما که از آن موسیقی ها متنفر است حتی یکی از آن ها را هم بلد نیست. گیتار را می گذارد زمین و به هنگام تحویل دادنش به صاحبش از کسی می شنود که می گوید: معلوم بود هیچ چی بلد نیست!
همانطور که مشاهده کردید حقیقتی که در ابتدا به آن اشاره شد کاراکتر داستان را در موقعیتی فاجعه انگیز قرار داد و تنها شدن یک فرد را این بار از زاویه ی دیگر مورد بررسی قرار داد. این داستان برای حقیت نامبرده تنها داستان موجود نیست، شما می توانید به چندین شکل مختلف این حقیقت را از احساس لبریز کنید. داستان بالا فقط مقدمه ای بر این سازو کار بود، آنچه که در این کارگاه مجازی و در جلسات بعد بررسی خواهد شد نحوه ی نائل آمدن به حقایق و لبریز کردن آن از احساس به واسطه ی ابزار داستان نویسی خواهد بود.
پادکست نویسندگی خلاق رو از دست ندین.
منابع:
فولادی نسب، کاوه ، حرفه: داستان نویس، زاوش 1391
ترجمه شده توسط دیلماجیو